نوزیوا

قلبها را باید شست، جور دیگر باید زیست

نوزیوا

قلبها را باید شست، جور دیگر باید زیست

آخرین مطالب

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

سلام حسین جان؛ چطوری پسر؟ خوبی؟ خوش می گذره؟
هر چند مگه می شه به تو خوش نگذره؟!! تو الآن جات خیلی خوبه و از اون بالا داری به من لبخند می زنی و شایدم بعضی وقتا با دیدن من یه آه می کشی و برام تاسف می خوری که چرا مثل تو نیستم. دو شب پیش خوابتو دیدم رفیق. با همون لبخند همیشگی و با همون شوخ طبعی که جزیی از وجودت شده بود و البته با همون دل دریا که من اون سحر فهمیدم چقدر بزرگه. یادته حسین؟ اون شب که شب اول شعبان بود و توی مسجد دانشگاه تهران مراسم بود و بعد از مراسم که سحری رو با هم زدیم تا صبحش توی دانشگاه موندیم و کلی با هم گپ زدیم. یادته از دست مامورای حراست دانشگاه که می خواستن پرتمون کنن بیرون در می رفتیم؟ بعدش رفتیم دانشکده هنرهای زیبا که تو هر چند وقت یه بار یه سری بهش می زدی. خلاصه تا صبح کلی درد دل کردیم و گپ زدیم و تو چیزهایی رو برای من گفتی که به گفته خودت غیر از من و علی هیچ کدوم از رفیقات ازشون با خبر نبودن. و من اونجا بود که به دریا بودن دلت پی بردم. البته نه اینکه حالا که رفتی اینا رو بگم، نه همون موقع هم بعد از صحبت کردن با هم دیگه تا مدتها تو فکر بودم که چقدر کارت درسته. یادته چقدر خندیدیم ؟
بعد از اون چند بار دیگه هم توی دانشکده هنرهای زیبا دیدمت و هر بار می خواستم شمارتو ازت بگیرم که با هم بیشتر در تماسس باشیم اما تو گفتی اینجوری جالب تره آخه هر وقت که می اومدی خیلی اتفاقی می دیدمت و کلی با هم صفا می کردیم.
بعدش دیگه ندیدمت تا اینکه اون روز حدود ظهر اقبال بهم زنگ زد و خیلی بی مقدمه گفت که حسین متولی....
شوک خیلی بزرگی بود. به خصوص که من خودمم اون موقع در گیر یه ماجرای تلخ بودم و روحیه ام خیلی داغون بود. من نتونستم تشییع جنازه ات یا ختمت بیام . نه اینکه نخواستم یا وقت نداشتم ولی حالم انقدر بد بود که ترجیح دادم نیام و البته دوست داشتم آخرین تصویری که ازت داشتم همون لبخند قشنگی باشه که همیشه داشتی. یادمه بعدش که برای مراسم چهلمت اومدم و دیدم که نوشته اند: مهندس حاج کربلایی حسین متولی و بعد که اون عکسها رو ازت دیدم تازه فهمیدم که تو خیلی بزرگ تر از اونی بودی که من تو این سالها و حتی تو سالهای دانشگاه شناخته بودم.

روحت شاد و یادت گرامی باد

  • مسیحا

گل نسا

۲۶
اسفند

چشمامو که باز کردم دیدم سر صبحی از همون وقتی که نم نم بارون شروع شده بود، دو تا شکوفه نارنج دو طرف صورتت سبز شده؛ رایحه اش هوش از سرم برده بود.

نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، به صورتت نزدیک شدم تا بوی بهار رو از شکوفه های نارنج گونه هات بدزدم، اما عطر بهار نارنج تنت دیوونه ام کرد؛ چشمامو بستم و غرق رایحه ی بهشتی تنت شدم.

تو چشمای قشنگت رو باز کردی و نگاهم کردی.

من سرم رو پایین انداختم و گفتم: س...س....سلام

و ناگهان....

گونه هام تر شدند از بارش ابر سپید چشمات؛ با صدای لرزونم خوندم:

دونای(دونه های) بارون ببارین آرومتر

                                                 گلهای نارنج داره می شه پر پر....

و تو خندیدی در حالیکه هنوز چشمای قشنگت می باریدن و گفتی: سلام.

من از پنجره نگاهی به بیرون انداختم؛ افتاب زده بود ولی مضراب بارون هنوز داشت رو شیشه می نواخت.

سرم رو که برگردوندم تو نبودی، ولی عطر بهار نارنج خونه رو پر کرده بود.

بغض گلوم رو گرفته بود. این بار فریاد زدم:

گل نسای من رو میدند به شوهر

                                         خدای مهربون تو این زمستون

                                                                           یا من رو بکش یا اون رو نستون

بلند شدم دست بردم که چترم رو.....

اما نه، نمی خوام کسی اشکامو که حالا روی گونه هام سرازیر شدن ببینه.

نمی ذارم تو رو از من بگیرن باغ بهشتم!

اصلا می آم جلوی همه وا می ایستم می گم این گل نسای منه، هیشکی حق نداره ازم بگیردش.

می خوام دیوونه ی عطر بهار نارنج تنت بشم. می خوام هر روز صبح وقتی خوابی بیام و یه بوسه از شکوفه های نارنج بگیرم.

آخه تو گل نسای منی.

             بارون بارونه زمینا تر میشه                      گل نسا جونم کارا بهتر می شه

             گل نسا جونم غصه نداره                        زمستون می ره پشتش بهاره                          
لینک آهنگ بارون بارونه


  • مسیحا

خداوند ستاره ای را در دور دستها به تو نشان می دهد.

تو با خود می اندیشی این همان ستاره ی من است و به سویش پرواز می کنی.

می روی و می روی تا بالاخره به ستاره می رسی، اما جز مشتی سنگ و خاک چیز دیگری نمی یابی.نه نوری هست و نه چشمکی و تویی که بر روی ستاره تنها نشسته ای.

آنگاه ستاره ای دیگر...

تو می خندی و زمزمه می کنی :دیگر فریب نخواهم خورد.

ناگهان صدایی از درونت می گوید:تو ستاره به ستاره خواهی رفت و هیچ نخواهی یافت؛

جز اینکه هر بار بالاتر می پری

و فکر کن...

در پایان به روشنایی حقیقی خواهی رسید.

این است حکمت ستاره های چشمک زن.

یا حق

  • مسیحا

چهارمضراب عشق

۲۳
شهریور

خدایا!

تیشه روزگار بر ریشه دل زخمیم آهنگ عشق را می نوازد.

دستانش را می بوسم که جان خسته ام را با مضراب غم نوازش می دهد.

رنگ غم را به چهار مضراب عشق پیوند داده ای که دل را به تو گره می زند.

بنواز این دل را که صلاح مملکت خویش خسروان دانند و ما را که مملکت تو ایم چه رسد که شکوه بر زبان آوریم پس با این آهنگ می رقصیم که :

«بزم است و رقص است و طرب مطرب نوایی ساز کن»

نوایی که جان را به جانان رساند:

«یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید»

یا حق 

 

  • مسیحا

خط بهشت

۱۴
ارديبهشت

داستان خط بهشت قسمت اول:

هیچ کدوم از بچه های این خط نمی شناختنش.اولین بار بود که این طرفا می دیدنش، پیرمردی خوش سیما و چهارشونه با محاسن و موهای یکدست سفید که خیلی مرتب و صاف شانه شده بودند.شال سبز رنگی به کمر بسته بود.پیکان آبی رنگش رو که هنوز تمیز و سر پا بود جلوتر از صف ماشینهای بچه های خطی جلوی باجه روزنامه فروشی پارک کرده بود.

پیر مرد نگاه عجیبی داشت وچشمان روشنی که اگر بهشون دقیق می شدی می تونستی اعماق دلش رو توشون ببینی.دستانش ضمخت و پینه بسته بودند که نشان از روزهای پر کار و زحمت گذشته اش داشت.هیچ کدوم از بچه ها جرات نکردند جلو برن و براش خط و نشون بکشن که اینجا جای ماست و هیچ کس حق نداره مسافرای ما رو کش بره.

کاک حسن که از خطیهای قدیمی بود بعد از اینکه یک دور مسافر زده بود و داشت ماشینش رو انتهای صف پارک می کرد رو به بچه ها کرد و گفت:"این یارو کیه؟اینجا چی می خواد؟"حتی صبر نکرد بچه ها جوابش رو بدند.یه راست رفت سر وقت پیر مرد.همین که جلو رفت جذبه نگاه پیرمرد گرفتش،زبونش بند اومده بود.با صدای لرزانی گفت:"ای...ای...اینجا چی می خوای؟" پیر مرد جواب داد:"نگران نباش پسرم من با مسافرای شما کاری ندارم.مقصد من جای دیگه اس"

پیر مرد با صدای رسا و گرمی که داشت صدا زد:"بهشت....بهشت 4 نفر...بهشت..."

خطی ها که با شنیدن این جملات به مشاعر پیر مرد شک کرده بودند زدند زیر خنده.موضوع خوبی برای خنده پیدا کرده بودند.همه پیر مرد رو نشون می دادند و با صدای بلند می خندیدند.اصغر گاردان که بچه ها به خاطر مدتی که توی مکانیکی کار کرده بود بهش این لقب رو داده بودند در حالی که از خنده سرخ شده بود گفت:"بچه ها چه طوره ما هم این خط و تعطیل کنیم و از این به بعد تو خط بهشت کار کنیم!!" کاک حسن هنوز تحت تاثیر نگاه با معنای پیر مرد بود وفقط لبخند می زد.پیر مرد بدون توجه به خنده خطی ها مصمم تر به کارش ادامه می داد:"بهشت 4 نفر...بهشت"

دیگه توجه همه کسانی که جلوی دکه روزنامه فروشی مشغول خوندن خبرهای روزنامه های صبح بودند به سمت پیرمرد جلب شده بود.مرد میانسالی که در حال برداشتن روزنامه بود زیر لب گفت:"بیچاره پیر مرد.عقلش رو از دست داده."

پیرمرد توی کارش کاملا جدی بود.از هر کسی که از کنار ماشین آبی رنگش می گذشت می پرسید:"آقا شما نمی خوای بری بهشت؟-خانم شما بهشت نمی رید؟" اما هیچ کس به سئوال پیر مرد توجه نمی کرد.یک ساعت تمام بود که داشت صدا می زد .آفتاب دقیقا وسط صورتش می تابید و موها و محاسن سفیدش رو روشن می کرد.سراغ ماشین رفت و از توی داشبورد بطری آب رو برداشت.از زیر شال سبز رنگش کاسه نقره ای رنگ کوچکی رو که داخلش سوره ی مزمل حک شده بود بیرون آورد و مقداری آب داخلش ریخت.نور خورشید به آب می تابید وپیرمرد گویی کاسه ای پراز نور داشت. کاسه رو نزدیک لبهاش آورد،زیر لب ذکری گفت و آب رو نوشید.

ادامه دارد...

 روح الله دهقانی-اردیبهشت ۱۳۸۶

  • مسیحا

تحویل

۲۹
اسفند

چیزی به لحظه تحویل سال نمانده است،حدود شش ساعت دیگر!

لحظه مهمی است.درست است که هر سال تکرار می شود اما حس عجیبی دارد خروج از یک دوره و ورود به یک دوره جدید.
یاد تولد و مرگ را در ذهن زنده می کند.تولد یعنی خروج از دنیای محدود و بسته رحم مادر و ورود به دنیای بی کران این جهان و باز مرگ یعنی خروج از دنیای محدود این جهان و ورود به دنیای بی کران آخرت.
تداعی غریبی است!
گویی ما انسانها همیشه و هر لحظه در حال انتقال و تحول و تغییر هستیم وچه نام با مسمایی است؛ تحویل سال.
خدایا حال ما را به بهترین حالها مبدل گردان، در هر لحظه و همیشه.
یا حق!
  • مسیحا

پنج شنبه

۲۴
اسفند

امروز آخرین ۵ شنبه سال ۱۳۸۵ بود و البته ۲۵ صفر همه به ۵ ختم می شوند

 

بهشت زهرا - قطعه شهدا:

 

محو شده ام در میان چهره های آسمانی و نگاههای پر از معنا؛

 

زنی حدودا چهل ساله را می بینم نشسته بر سنگ قبری قدیمی با چهره ای نورانی، مانند عکس جوانی ۲۲ ساله که در مقابلش قرار دارد و لبخندی زیبا بر لب دارد.

 

چشمهای خیس مریم شاید به یاد آن روز می گریند، همان روز که آخرین ۵ شنبه سال ۱۳۶۵ بود و احمد در میان چارچوب در ایستاده بود ، لبخندی بر لب داشت و به چشمهای زیبا و بارانی مریم می نگریست که آن روز گویی زیباتر شده بودند.

 

مریم قرآن را روی سر احمد گرفت و چفیه اش را که دیشب با دستهای خودش شسته بود و به عطر یاس جانمازش معطر کرده بود مرتب کرد.احمد بوسه ای بر پیشانی مریمش نشاند ،خداحافظی کرد و رفت....

 

حالا ۲۰ سال است که مریم هر ۵ شنبه آخر سال به یاد آن روز، در مقابل چهره خندان احمد می نشیند و اشک می ریزد...

 

 

شادی روح شهدا صلوات

 

یا حق

 

 

  • مسیحا

بغض

۲۲
اسفند

بغضی که در گلو مانده است را اگر فروخوری روی دلت سنگینی می کند،

و اگر بشکنی خود راشکسته ای.

خدا می گوید من این بغض را نشکسته و فرو نخورده می خرم.

پس معطل نکن رفیق!

بفروش و خود را بخر!!

یا حق

  • مسیحا

نعمت

۲۸
آذر

خسته ام از خستگیهای زمانه،

بریده ام از دلبستگیهای روزگار.

خو کرده ام به تنهایی خویش با خداوندگار عالم؛

هم او که خریدار غم دلهای آبی است

هم او که نعمت های بی شماری را بخشیده است به بندگانش.

نه اشتباه متوجه نشده ای دوست من!

همین خستگیها و دلبستگیها و نامردمیها را نعمت نامیده ام.

باور کن دوست خوبم اینها همه نعمت هستند،

قبول نداری؟ خب توضیح می دهم.

خدا خستگیها را جلوی دلمان و وابستگیها را جلوی راهمان می گذارد،

وقتی دل بستی به دل بستگیها آنها را از تو می گیرد!

و تو خسته ای و شکسته و به قول خودت شکست خورده،

اما خدا می داند چه می کند!

او خریدار تنهای خسته و دلهای شکسته است.

تو ناگهان پی می بری که چقدر به او که خریدار است محتاجی و آنجاست که چوب حراج می زنی:

بر خستگیهایت، بر دلبستگیهایت.

خدا همه را یکجا می خرد، بالا تر از قیمت!!!

و به تو خودش را ارزانی می کند.

گوش کن! می شنوی؟

می گوید کافیست مرا بخوانی که من به تو مشتاق ترم،

و تو می گویی اصلا همه اش را بخر،

همه ی مرا بخر و خودت را به من ارزانی دار.

و تو چه معامله خوبی کرده ای،

خدا بده برکت!!

حالا دیدی دوست عزیز؟ همه ی این تلخیها و شکستنها و .... نعمت اند، برای کسی که قدر خویش و خالق خویش را می داند.

یا حق!

 

 

 

 

  • مسیحا