نوزیوا

قلبها را باید شست، جور دیگر باید زیست

نوزیوا

قلبها را باید شست، جور دیگر باید زیست

آخرین مطالب

۱ مطلب در خرداد ۱۳۸۷ ثبت شده است

سلام حسین جان؛ چطوری پسر؟ خوبی؟ خوش می گذره؟
هر چند مگه می شه به تو خوش نگذره؟!! تو الآن جات خیلی خوبه و از اون بالا داری به من لبخند می زنی و شایدم بعضی وقتا با دیدن من یه آه می کشی و برام تاسف می خوری که چرا مثل تو نیستم. دو شب پیش خوابتو دیدم رفیق. با همون لبخند همیشگی و با همون شوخ طبعی که جزیی از وجودت شده بود و البته با همون دل دریا که من اون سحر فهمیدم چقدر بزرگه. یادته حسین؟ اون شب که شب اول شعبان بود و توی مسجد دانشگاه تهران مراسم بود و بعد از مراسم که سحری رو با هم زدیم تا صبحش توی دانشگاه موندیم و کلی با هم گپ زدیم. یادته از دست مامورای حراست دانشگاه که می خواستن پرتمون کنن بیرون در می رفتیم؟ بعدش رفتیم دانشکده هنرهای زیبا که تو هر چند وقت یه بار یه سری بهش می زدی. خلاصه تا صبح کلی درد دل کردیم و گپ زدیم و تو چیزهایی رو برای من گفتی که به گفته خودت غیر از من و علی هیچ کدوم از رفیقات ازشون با خبر نبودن. و من اونجا بود که به دریا بودن دلت پی بردم. البته نه اینکه حالا که رفتی اینا رو بگم، نه همون موقع هم بعد از صحبت کردن با هم دیگه تا مدتها تو فکر بودم که چقدر کارت درسته. یادته چقدر خندیدیم ؟
بعد از اون چند بار دیگه هم توی دانشکده هنرهای زیبا دیدمت و هر بار می خواستم شمارتو ازت بگیرم که با هم بیشتر در تماسس باشیم اما تو گفتی اینجوری جالب تره آخه هر وقت که می اومدی خیلی اتفاقی می دیدمت و کلی با هم صفا می کردیم.
بعدش دیگه ندیدمت تا اینکه اون روز حدود ظهر اقبال بهم زنگ زد و خیلی بی مقدمه گفت که حسین متولی....
شوک خیلی بزرگی بود. به خصوص که من خودمم اون موقع در گیر یه ماجرای تلخ بودم و روحیه ام خیلی داغون بود. من نتونستم تشییع جنازه ات یا ختمت بیام . نه اینکه نخواستم یا وقت نداشتم ولی حالم انقدر بد بود که ترجیح دادم نیام و البته دوست داشتم آخرین تصویری که ازت داشتم همون لبخند قشنگی باشه که همیشه داشتی. یادمه بعدش که برای مراسم چهلمت اومدم و دیدم که نوشته اند: مهندس حاج کربلایی حسین متولی و بعد که اون عکسها رو ازت دیدم تازه فهمیدم که تو خیلی بزرگ تر از اونی بودی که من تو این سالها و حتی تو سالهای دانشگاه شناخته بودم.

روحت شاد و یادت گرامی باد

  • مسیحا