نوزیوا

قلبها را باید شست، جور دیگر باید زیست

نوزیوا

قلبها را باید شست، جور دیگر باید زیست

آخرین مطالب

۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

بسم الله

دیری نبود که دوباره یافته بودمت-یا بهتر بگویم تصور می کردم که تو را یافته ام- و دیدار دوباره ای در راه بود. من راه افتادم در آن خیابان خیس از اشکهای آسمان. آمدم تا این که در میان هیاهویی از نور و رنگ دیدمت. قلبم مانند همیشه با دیدنت به تپیدن افتاد-اصلاً ضربانش عجیب در دستان تو افتاده بود. اما آن وحشت لعنتی همیشگی نیز در جانم افتاده بود؛ وحشت دانستن. دانستن آن که این با هم بودن دیری نخواهد پایید، درست مانند قبل. به تو که رسیدم  دستانم یخ زد و لبخند روی لبانم تلخ شد. تو می خندیدی و چشمانت برقی عجیب فریبنده داشت و این تنها من بودم که همیشه فریبشان را می خوردم. 

اندکی بعد مانده بودیم که چشمانمان را به کدامین داستان روی آن پرده نقره ای بسپاریم تا لختی تصور کنیم با هم بودن را و فراموش کنیم نزدیکی پایان را. من نگاهی کردم و گفتم «کنعان». ای کاش هرگز نگفته بودم ، ای کاش هر نام دیگری را جز آن برمی گزیدم و ای کاش تو این بار هم مانند همیشه نظر دیگری داشتی. اما گویی سرنوشت نمی خواست هیچ فرصتی را برای یادآوری آن بی سرانجامی از دست دهد.

داخل شدیم و روبروی آن پرده جادویی نشستیم. همه جا روشن بود اما هردو می دانستیم که این روشنی دیری نمی پاید و تاریکی فراخواهد رسید. بالأخره رسید و ما چشم دوختیم به داستان؛ داستان پیوندی در حال پایان. من در میانه داستان احساس کردم دستی گلویم را می فشارد و دست دیگری قلبم را. لحظه ای در میان تاریکی چشمان روشن تو را دیدم؛ مضطرب و ترسان. هردو می دانستیم پایان چه خواهد بود و هر دو می ترسیدیم؛ من از رسیدن پایان و تو از نرسیدنش. بیرون که آمدیم حرفی نبود تا سردی میانمان را کمی گرم کند. تنها ترس بود و ترس

وقتی می رفتی چند قدمی با نگاه دنبالت آمدم، آمدم تا آن جا که در میان تاریکی گمت کردم. تو رفتی و من ماندم و آن خیابان خیس از اشکهای آسمان.

یا حق

  • مسیحا