نوزیوا

قلبها را باید شست، جور دیگر باید زیست

نوزیوا

قلبها را باید شست، جور دیگر باید زیست

آخرین مطالب

بر بلندای آسمان- یادداشتی بر فیلم Up in the Air

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۸۸، ۱۱:۲۹ ق.ظ

 ب- شخصیت رایان بینگام 

سخنرانی رایان که کاملاً معرف فلسفه خاص او برای زندگیه از این قراره:

زندگی شما چقدر وزن داره؟ یه لحظه فکر کنین که یه کوله پشتی حمل میکنین. میخوام بندهای کوله‌پشتی رو روی شونه‌هاتون حس کنین، ممکنه؟میخوام که اون رو با تمام چیزهایی که در زندگیتون دارین، پر کنین. با چیزهای کوچیک شروع کنین. وسایل روی قفسه و توی کشوهاتون و چیزهای کوچیک تزیینی و کلکسیونی. افزایش وزن رو وقتی چیزها رو اضافه میکنین، حس کنین. بعدش با چیزهای بزرگتر، لباسهاتون وسایل روی میز، لامپ و این جور وسایل.  کوله پشتی الان حسابی سنگین شده. و حالا چیزهای بزرگتر. تخت‌خواب، میز آشپزخانه،همه رو بذارین توی کوله‌پشتی. ماشینتون، بذاریدش توش. خونه‌تون، حالا میخواد یه آپارتمان نقلی باشه یا یه خونه دو خوابه. میخوام که همشونو بذارین توی کوله‌پشتی.  حالا سعی کنین راه برین. سخته، مگه نه؟ این کاریه که هر روز با خودمون میکنیم. ما اونقدر خودمون رو زیر بار سنگین قرار میدیم که دیگه نتونیم راه بریم، و اشتباه نکنین، حرکت کردن، زندگی کردنه.  حالا، میخوام اون کوله‌پشتی رو بندازم توی آتش. چه چیزی از توش برمیدارین؟ عکسهاتون؟ عکسها برای آدمهاییه که فراموشی دارن. یه نوشیدنی بخورین و بذارین عکسها بسوزه. در واقع، بذارین همه چیزها بسوزن و تصور کنین که فردا صبحش بیدار میشین و هیچی ندارین. یه جورایی فرح‌بخشه، مگه نه؟

 

حالا شما یه کوله‌پشتی جدید دارین. اون رو با آدمها پر کنین. با آشناهای دور شروع کنین: دوستان دوست‌هاتون، آدمهای تو اداره. و بعدش آدمهایی که محرم اسرار شما هستن. عمه‌زاده‌ها، عمه‌ها، خاله‌ها و عموها، دایی‌ها، برادرها، خواهرها، پدر و مادرتون و بالاخره، شوهرتون، زنتون، دوست پسر و دوست دخترتون، همه رو بذارین توی کوله‌پشتی‌تون. و نگران نباشین، این بار ازتون نمیخوام که آتش روشن کنین. سنگینی کوله‌پشتی رو احساس میکنین؟ اشتباه نکنین، روابط شما سنگین‌ترین اجزای زندگی شما هستن. حس میکنیم بند کوله‌پشتی شونه‌هاتون رو داره میشکنه؟ تمام بحث و جدل‌ها و مذاکرات و اسرار و مصالحه‌ها. لازم نیست همه اون سنگینی رو تحمل کنین. چرا کوله‌پشتی رو زمین نمیذارین؟ بعضی حیوانات یه جورایی همدیگه رو حمل میکنن، یه نوع همزیستی: ستاره‌های دریایی، قوهای مونوگاموس. ما اونجور حیوانات نیستیم. هرچی آرومتر حرکت کنیم، سریعتی می میریم. ما "قو" نیستیم. ما "کوسه" هستیم.

رایان شخصیه که روابط انسانی ثابت (حتی روابط خونی و نسبی) در زندگیش ارزش چندانی ندارن و ترجیح می ده مثل خونه اش و اموالش که توی کوله پشتی زندگیش جایی ندارن و او آسمان رو خونه خودش قرار داده، روابطش رو هم با خودش حمل نکنه و ترجیحا روابط موقت و غیر مستمری داشته باشه(بعد از سخنرانی رایان در سمینار دیالوگی بین او و ناتالی برقرار می شه که نشان از این فلسفه رایان داره. ناتالی از رایان می پرسه که تو هیچوقت نمیخوای ازدواج کنی؟ هیچوقت بچه نمیخوای؟ عشق چطور؟...ثبات، یه نفر که بتونی روش حساب کنی؟ یکی که باهاش صحبت کنی زندگیت رو باهاش بگذرونی؟ و جواب رایان در تمام این موارد منفیه و به ناتالی می گه که دور و برم آدمهای زیادی هستن و در مجموع جوابش اینه که من اینطوری راحت ترم و اصولاً ثبات در رابطه براش معنایی نداره. در جواب سئوال ناتالی در مورد مردن بی کس و تنها نیز رایان می گه اشتباه نکن ما همه در تنهایی می میریم.

رایان در بخشی از فیلم با زنی آشنا می شه به اسم الکس که مثل خودش زیاد سفر می کنه و وقت زیادی رو برای این کار صرف می کنه. در حقیقت این زن آدم مناسبیه برای رایان که رابطه ای رو با او شروع کنه. در یکی از سکانسها، رایان و Alex Goran (با بازی Vera Farmiga) در حال مقایسه کارتهای اعتباری خودشون از مؤسسات هستن و نکات مثبت و منفیشون رو به هم می گن. من این سکانس رو واقعا دوست دارم، چرا که به خوبی نشان دهنده درگیر بودن آنها با روزمرگی و برخوردهای سیستماتیک و البته سبک سفر کردن اونها (جاییکه الکس به رایان می گه این کارت خطوط هواپیمایی امریکا که تو داری جنسش چیه؟ فیبر کربن؟ و رایان می گه گرافیت. و الکس که داره وزنش رو امتحان می کنه می گه: از وزنش خوشم اومد). در واقع کوله پشتی هر دوی اونها سبکه و تا تونستن چیزهایی رو که باید حمل کنن به کارتهای سبکی منتقل کردن که همه نیازهای اونها رو تأمین می کنه. بعد، الکس به رایان می گه که من در حال شکستن رکورد شصت هزارمایل پیاده روی داخلی رو می شکنم و از رایان می خواد که اون هم رکورد مسافرتهای هواییش رو بگه که رایان از گفتنش طفره می ره.

اونها بعد از اولین برخورد و اولین رابطه، به سراغ لپ تاپهاشون می رن تا بتونن زمان ملاقات بعدیشون رو با هم چک کنن. در حقیقت رابطه اون دو تابع محض شرایط کاری و سفرهاشونه و نه برعکس.

در بخش دیگری از فیلم الکس از رایان سئوال می کنه: خالی بودن کوله‌پشتی‌ات بخاطر اینه که از مردم متنفری یا از اسباب و اثاثیه‌ای که با خودشون میارن؟ و رایان در پاسخ می گه: من از آدمها متنفر نیستم، من تارک دنیا نیستم. اصلاً نمی دونم این قضیه کوله پشتی از کجا شروع شد. احتمالا میخواستم تنها باشم. اخیرا، داشتم فکر میکردم که باید کوله پشتی‌ام رو خالی کنم، قبل از اینکه بدونم چی باید توش بذارم. این صحبتهای رایان نشان از این داره که او خودش هم زیاد از فلسفه ای که داره مطمئن نیست یا بهتر بگم هنوز نمی دونه که چی می خواد. اون صرفاً سفر می کنه و می خواد کوله پشتی زندگیش خالی باشه.

رایان از سفر کردن هدف جالب و هیجان انگیزی رو داره که در دیالوگی که در رستوران میان او و ناتالی برقرار می شه اون رو می گه. او می گه: من برنامه ریزی کردم که تا جایی که میتونم مسافت بیشتری مسافرت کنم. ناتالی کنجکاو می شه که دلیل اون رو بدونه و رایان بهش می گه: هدف، مسافت بیشتره. یه عددی در ذهنمه و هنوز بهش نرسیدم. هدف 10 میلیون مایله. من هفتمین نفری هستم که این کارو میکنه. تو یه افتخار بزرگ در زندگیت کسب میکنی. سر خلبان رو ملاقات خواهی کرد و اونها اسمت رو یه سمت هواپیما مینویسن. ناتالی که از این هدف سر در نمی آره می گه: مردها معمولا خوششون میاد که اسمشون رو روی چیزی بنویسن، شما مردها بزرگ نشدین. اگه من به وضعیت تو میرسیدم میرفتم به یه فرودگاه، به تابلوی مقصدها نگاه میکردم، یکی رو انتخاب میکردم و میرفتم

ناتالی در ادامه این استدلالش که رایان هرگز بزرگ نشده از رابطه اش با الکس سئوال می کنه و اینکه آیا تو نمی خوای به محل زندگیش بری و ببینیش؟ و رایان پاسخ می ده که ارتباط ما اونجور که تو فکر می کنی نیست و خیلی عادیه و به درد ما می خوره. و وقتی ناتالی از آینده رابطه می پرسه و رایان می گه که تا حالا بهش فکر نکرده خیلی تعجب می کنه و ناراحت می شه و نمی تونه درک کنه که چرا رایان به چیز به این مهمی تا حالاا فکر نکرده.

- چطور چینی چیزی به ذهنت خطور نکرده که ممکنه تو با یه نفر یه آینده بخوای؟

- سادست، تو میدونی لحظه‌ای که به چشمان یکی دیگه نگاه میکنی و احساس میکنی اون به روحت خیره شده و تمام دنیا برای یه لحظه ساکت میشه؟

- آره

- خب، من این وضعیت رو نداشتم

 

- خیلی عوضی هستی

- فکر نمیکنی ارزشش رو داشته باشه که بهش یه فرصت بدی

- فرصت چی؟

- ناتالی، تعریفت از واقعیت وقتی که پیرتر بشی، تغییر میکنه

- فرصت یه چیز واقعی

- میتونی برای یه لحظه گوش کنی، یا این هم یکی از اصول فلسفه‌ی مزخرفته؟

- گوشه گیری، مسافرت کردن. این یه پیله است که خودتو توش تبعید کردی

- فلسفه‌ی مزخرف؟

- وای، حرف‌های گنده میزنی

- لعنت به تو

- آه، لعنت به خودت

- تو روشی از زندگی رو دنبال میکنی که ارتباطت با انسان دیگه رو کاملا غیر ممکن میکنه

- و حالا اون زن اومده و یه جورایی میخواد انتخاب مسخره زندگیت رو به چالش بکشه و تو از طرف دیگه لبخندزنان پیدات میشه و میگی این عادیه؟ تو 12 سالته!

هرچند رایان معتقده که ناتالی به علت جوون بودنش اینجوری فکر می کنه و وقتی سنش بیشتر بشه دنیا رو طور دیگه ای خواهد دید اما صحبتهای ناتالی روش بی تأثیر هم نبوده و وقتی که رایان تصمیم می گیره به مراسم عروسی خواهر کوچکترش بره با الکس تماس می گیره و ازش می خواد که اونو همراهی کنه تا تنها نباشه:

- آخر هفته چیکار میکنی؟

- چیه؟

- نه

- میخوای که با من قرار بذاری؟

- آره، آره

- تو عروسی خواهرت؟

- اونجوری که تو فکر میکنی، نیست. ببین، من زیاد اهل عروسی نیستم، خب؟ اما برای اولین بار در عمرم میخوام اون مرد تنها کنار بار نباشم. من یه شریک رقص میخوام

من میخوام یکی رو با خودم ببرم و اگه دلت بخواد میخوام اون تو باشی

در واقع رایان، اینجا باز هم به آینده این رابطه خیلی فکر نمی کنه اما به این فکر می کنه که تا کی می خواد تنها باشه و به قول خودش مرد تنهای کنار بار باشه. و شاید هم همونطور که ناتالی گفته از مردن می ترسه و البته بیشتر از تنها مردن.

در صبح روز برگزاری مراسم عروسی خواهر رایان،او به همراه الکس به مدرسه سالهای دور رایان می رن و در حالی که با هم گرم صحبت هستن خواهر بزرگتر رایان بهش زنگ می زنه و می گه که خودشو برسونه. رایان سریعاً خودشو می رسونه و متوجه می شه که جیم، دچار مشکل شده و به عبارتی جا زده و خواهر بزرگ رایان از او می خواد که باهاش صحبت کنه. رایان می گه که آدم این کار نیست و کارش اینه که به مردم بگه چطور از تعهد پرهیز کنن. در اینجا رایان در یک پارادوکس قرار گرفته. خواهرش که او رو شخصی می دونه که کارش زدن حرفهای امیدوار کننده است ازش می خواد در مورد چیزی صحبت کنه که همیشه دیگران رو به پرهیز از اون تشویق کرده. 

هی، این میتونست بهت کمک کنه رایان. تو خیلی اطراف ما نبودی، به درک، در واقع تو اصلا برای ما وجود نداشتی. میدونم که برای اون اومدی اینجا. خب، بفرما، شانست رو امتحان کن

خواهر رایان به نکته مهمی اشاره می کنه. در حقیقت ناخواسته این واقعیت رو به زبون میاره که این جیم و جولی نیستن که به کمک رایان احتیاج دارن. رایانه که به کمک اونها احتیاج داره و بایدشانسش رو برای یک بار هم که شده امتحان کنه و شخصی رو(و البته بیشتر خودش رو) به تعهد تشویق کنه و البته باز هم با نگاه به مسئله از زاویه ای متفاوت:

- آ... کارا میگه که تو یه فکرهایی کردی

- فکر نکنم، بتونم... بتونم این کارو کنم

- چرا اینو امروز میگی؟

- خب، دیشب رفتم بخوابم ولی نتونستم پس شروع کردم به فکر کردم درباره ازدواج و مراسم و خرید خونه و رفتن اونجاو بچه دار شدن و بعدش یه بچه دیگه و بعدش جشن کریسمس و شکرگذاری و اسپرینگ بریک و بعدش بازی فوتبال و بعدش یکدفعه اونها فارغ التحصیل میشن و بعدش میرن سر کار و ازدواج میکنن و میدونی، من پدربزرگ میشم و بعدش بازنشسته میشم، موهام میریزه و چاق میشم و بعدش، اتفاق بعدی، میدونی، من می میرم. من فقط، میدونی... نمیتونم دست از فکر کردن بردارم. هدفمون چیه؟ منظورم اینه که تمام این کارها برای چیه؟ هدف؟ من دارم چی رو شروع میکنم؟ -

- جیم، این ... ازدواجه. یکی از زیباترین چیزهای دنیا چیزی که مردم آرزوشو دارن

- تو هیچوقت ازدواج نکردی

- درسته

- منظورم اینه که حتی سعیت رو نکردی

- خب، تعریف سعی مشکله

- نمیدونم، ولی بنظر از همه دوستان متاهلم خوشحالتر هستی

- ببین جیم، نمیخوام بهت دروغ بگم. ازدواج میتونه مثل یه درد وحشتناک باشه. یه جورایی حق با توئه. اینها چیزهایی هستن که به مرگ تو ختم میشن و همه ما داریم زمان رو از دست میدیم و نمیتونیم سرعتش رو کم کنیم و یا متوقفش کنیم و همه ما... آخرش سر از یه جا درمیاریم. هدفی در کار نیست، این چیزیه که میگم .... میدونی من کسی نیستم که تو باهاش در مورد این چیزها صحبت کنی. اگه درباره بهترین خاطراتت، مهمترین لحظات زندگیت، فکر کنی، آیا اون مواقع تنها بودی؟

- نه، فکر نکنم

- بیا دربارش فکر کن. دیشب، شب قبل از عروسیت، وقتی تمام این فکرهای مزخرف به ذهنت میرسید، شماها جدا از هم خوابیده بودین؟

- آره، جولی برگشت به آپارتمانش و من تنها در سویت ماه عسلمون بودم

- یه جورایی تنها، درسته؟

- آره، کاملا تنها

- زندگی کردن با یه شریک بهتره. همه یه کمک خلبان میخوان

 این صحبتهای رایان که گویا از ناخودآگاهش برخاسته و البته کمی هم مجبور بوده اینطوری صحبت کنه کاملاً جیم رو تحت تأثیر قرار می ده. چون جیم هم مثل رایان از مرگ می ترسه. می ترسه مراحلی رو که می گه بگذرونه چرا که اون رو به مرگ نزدیک می کنه. در حقیقت سبک زندگی آمریکایی که در پس ذهن اون وجود داره، به نوعی هشداریه که تو کم کم داری به مرگ نزدیک تر می شی و تمام خوشی ها و جوونی و چیزهای دیگری که داری کم کم دارن رو به افول می گذارن. این همون ترسیه که رایان هم داره، اما راهی که اون انتخاب کرده، در حقیقت پاک کردن صورت مسأله است. او تمامی بارهای مسئولیت زندگی و تمامی روابط به زعم خودش دست و پا گیر رو از زندگیش حذف کرده تا هشداری در زندگیش وجود نداشته باشه که به او بفهمونه که قدم به قدم به مرگ نزدیک می شه. رایان در اینجا پنجره جدیدی رو به روی جیم باز می کنه و اون پنجره همون چیزیه که ناتالی گفت؛ وحشتناک بودن مرگ در تنهایی و بی کسی. رایان به جیم می فهمونه که تو تمام لحظات خوش زندگیت رو با دیگران بودی و باید زندگی رو از این دید نگاه کنی. وعده هایی که به تو داده شده و چیزهایی که قراره تو بهشون برسی هدف نیستن. اصلاً هدفی وجود نداره. پس چرا می خوای بدون کمک خلبان پرواز کنی (رایان به خوبی می دونه که نقش کمک خلبان در یک پرواز چقدر مهمه) و این چیزیه که جیم رو قانع می کنه و او می ره دستهای همسرش رو می گیره، او رو در آغوش می کشه، بهش می گه که چقدر دوستش داره و ازش می خواد که کمک خلبان پرواز زندگیش باشه.

رایان کاری رو انجام می ده که شاید تا بحال انجام نداده بوده و از یه نفر می خواد که کوسه بودن رو رها کنه و قو باشه، چرا که به گفته الکس ثبات همیشه به معنای سکون نیست و با افزایش سن آدم متوجه می شه که ثبات و آرامش چقدر مهمه. رایان با کمکی که جیم بهش می کنه پی می بره که اگر کوسه باشیم و سریعتر حرکت کنیم، بیشتر احساس به مرگ نزدیک شدن به سراغمون خواهد اومد.

 

رایان بعد از مراسم عروسی و خداحافظی با الکس به سمینار دیگری از سمینارهای توی کوله پشتی شما چیه می ره و بعد از گفتن چند کلمه، مکث می کنه، لبخند معناداری می زنه و جلسه رو ترک می کنه. او تصمیم خودش رو گرفته. می خواد رابطه ای با ثبات و دارای آینده مشخص رو شروع کنه و به گفته ناتالی یه فرصت به الکس بده تا رابطه ای دارای ثبات رو تجربه کنه. او سریعاً به شیکاگو می ره و خودش رو به منزل الکس می رسونه. الکس در رو باز می کنه و رایان که بچه ها و همسر الکس رو می بینه با تعجب بر می گرده و می ره. در راه برگشت الکس به او زنگ می زنه و می گه:

- چه فکری کردی که اینطوری جلوی خونه من پیدات شد؟

- منظورت چیه؟ من میخواستم تو رو ببینم. نمیدونستم که تو خانواده داری. چرا بهم نگفته بودی؟

- متاسفم که بعدازظهرت رو خراب کردم، ولی تو حسابی اوضاع منو بهم ریختی

- اون‌ها خانواده من هستن. زندگی واقعی من

- من فکر میکردم جزیی از زندگی واقعی تو هستم

- فکر کردم ما چیزهای مشترکی رو قبول کردیم

- سعی کن کمکم کنی بفهمم تو دقیقا چه چیز مشترکی رو قبول کردی

- فکر میکردم رابطه ما کاملا روشنه ... منظورم اینه که تو برام مثل فرار از زندگی عادی بودی. تو یه زنگ تفریح بین زندگی عادی بودی. تو مثل یه "پرانتز" بودی

- من پرانتز بودم؟

رایان در اینجا به نقش خودش در این رابطه پی می بره. یه پرانتز! از دید من رایان در اینجا نتیجه فلسفه خودش و برقراری روابط بدون ثبات رو می بینه و متوجه می شه که این فلسفه صرفاً اون رو به یه پرانتز برای الکس تبدیل کرده بوده و الکس فقط برای تفریح و تنوع با او رابطه برقرار کرده بوده و هیچ آینده ای رو برای این رابطه تصور نکرده بوده. الکس به او می گه که تو حتی خودتم نمی دونی چی می خوای و رایان باز هم در تنهایی خودساخته خودش فرو می ره.

پ- رؤیای آمریکایی

رایان بعد از دادن خبر اخراج نفر هفتم (استیون) به اون پاکتی می ده که توش اطلاعات مفیدی درباره بعد از اخراج از شرکت هست و در ادامه می گه:

خب، هرکسی که تاحالا یه امپراطوری راه انداخته یا دنیا رو تغییر داده، یه زمانی جای الان تو بوده و چون جایی نشسته بودن، که الان تو نشستی تونستن این کارها رو انجام بدن . حقیقت اینه.

 

این دیالوگ که به نظرم یکی از مهمترین دیالوگهای فیلمه، من رو به یاد مطالبی که از چند سال قبل درباره تفکر مثبت و قانون جذب می خوندم می اندازه و البته سمینارهایی که از آنتونی رابینز دیدم و کتابهایی که ازش خوندم. رایان تلاش می کنه که به اشخاصی که قراره اخراج بشن کمک کنه تا راحت تر با واقعیت کنار بیان و از زاویه دیگه ای به ماجرا نگاه کنن. از نظر من این موضوع دو روی یک سکه است. چرا که دلیل ارائه این زاویه جدید و تلاش برای بالا بردن قدرت پذیرش افراد، در معرض خطر قرار گرفتن و مشکلیه که در اونچه نظام سرمایه داری قولش رو به افراد داده بوده ایجاد شده؛ بحران اقتصادی. انگاره رؤیای آمریکایی (American Dream) که من چند سال پیش در کتابهای تخصصی مربوط به رشته خودم بهتر باهاش آشنا شدم، وعده ایه که نظام سرمایه داری به افراد می ده: زندگی در حومه های شهری زیبا، کار در مرکز شهر، داشتن اتومبیل شخصی، تفریحات آخر هفته در مرکز شهر و ...(درجایی از فیلم جیم، که قراره با خواهر کوچکتر رایان ازدواج کنه در اولین ملاقاتش با او می گه: فکر کنم ایده خیلی شگفت‌آوریه، ایده‌اش بازسازی همه چیزه. یه قرارداد تعمیرات میبیندی، بعدش خونه رو میگیری، علف‌های هرزش رو از بین میبری، لامپ‌ها و اثاثیه‌اش رو عوض میکنی، میتونی خودت وسیله بیاری یا از وسایل قشنگ ما استفاده کنی. سنتگرایی بدون عیب، با تمام محسناتش. همه ما یه جایی میخوایم که بگیم مال ماست. اینجا آمریکاست، چیزیه که قولشو به ما دادن) و منجر به ایجاد سبکی از زندگی می شه که بهش گفته می شه(American Lifestyle) که البته تعریف اون در اینجا مدنظر نیست. تأمین تمامی این وعده ها در گرو داشتن منابع اقتصادی و وضعیت اقتصادی مناسبه که حالا با چالشی که در اون ایجاد شده باید افرادی باشن که بتونن زاویه های جدیدی رو به روی دیگران باز کنن و سعی کنن بهشون بفهمونن که راههای دیگه ای هم موجوده. در حقیقت شکست در تأمین روزمرگی افراد منجر به باز شدن زوایایی جدید شده که به اونها می گه که حالا که این روزمرگی به اجبار ازتون گرفته شده، می تونین راههای جدیدی رو امتحان کنین، می تونین رؤیاهاتو دنبال کنین و بیشتر به افرادی که دوست دارین بپردازین.

در بخشی دیگری از فیلم، در جلسه ای در شرکت رایان، مدیر شرکت (Craig Gregory با بازی Jason Bateman) اعلام می کنه:

میدونم که شایعات زیادی درباره اینکه چرا اینجا هستیم پخش شده، بهمین خاطر بذارین بریم سر اصل مطلب. خرده‌فروشی 20 درصد کاهش داشته. صنعت خودروسازی در رکوده. بازار مسکن هیچ فعالیتی نداره. این یکی از بدترین زمان‌ها در تاریخ امریکاست. الآن زمان ماست(این فرصت ماست).

اینجا به طور زیرکانه ای عبارت معروفی رو که بسیار زیاد درباره امریکا به کار می ره بیان می کنه؛ The Land of Opportunity (سرزمین فرصتها). در حقیقت مدیر شرکت به دنبال ساختن فرصتی از دل رکود و ورشکستگی و شرایط اقتصادی نامناسبه. این موضوع به نظر من خیلی جالبه، چراکه نشون می ده که در هر شرایطی می شه فرصتهای مناسب و نوآورانه خلق کرد و از اونها بهره برد.

ت- تقابل دو نسل (تقابل سنت و مدرنیته)


 در بخشی از فیلم بعد از اینکه رایان از یکی از سفرهاش به شرکت بر می گرده جلسه ای در شرکت برگزار شده که هدفش معرفی یک ایده جدید توسط کارمندی جدید به اسم Natalie Keener (با بازی Anna Kendrick) هست. ناتالی دختر جوانیه با ایده های نو و جالب. او در این جلسه از انگاره Glocalization استفاده می کنه. این انگاره که در مباحث توسعه کاربرد زیادی داره بیانگر اینه که می شه در مسیر جهانی شدن به مسائل محلی و شرایط فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی نیز وفادار ماند و به عبارتی بومی کردن جهانی سازی است. البته استفاده این انگاره در اینجا کمی متفاوته و ناتالی این بحث رو مطرح می کنه که ما می تونیم از طریق برقراری ارتباط از طریق شبکه و به طور مجازی با کارمندانی که در شرف اخراج هستن برخورد داشته باشیم و اونها رو متقاعد به پذیرش شرایط جدیدشون کنیم. طبق محاسبات او، این روش تا 85 درصد در هزینه های شرکت صرفه جویی خواهد کرد و البته مزیت دیگر این است که نیازی به سفرهای طولانی و زیاد کارمندان شرکت نیست و در یک روز اونها می تونن به طور مجازی در چند ایالت مختلف به کار خود بپردازن و شب هم به خونه هاشون برگردن. با روش مورد نظر ناتالی که به طور آزمایشی در جلسه به نمایش گذاشته می شه، بسته های راهنما از قبل برای کارمندان ارسال شده و سپس از طریق برقراری ارتباط ویدئویی به اونها اعلام می شه که قراره از کار برکنار بشن. ایده های ناتالی مدیر شرکت را تحت تأثیر قرار داده، اما در مورد رایان موضوع متفاوت است، رایان از آن دسته اشخاصیه که در این مورد معتقد به روش سنتی و رو در رو هست، چرا که از دید اون در روش حضوری، با برقراری ارتباط و درک متقابل و شنیدن صحبتهای طرف مقابل می شه از زیانهایی که اخراج اونها بهشون می زنه کم کرد، ولی با استفاده از چت این کار ظالمانه تر خواهد بود. رایان به کریگ می گه: یه اصولی در کاری که من میکنم هست و به همین خاطره که موفق هستم. کاری که ما میکنیم، ظالمانه است و مردم رو تباه میکنه، اما در روشی که من این کارو میکردم، یه وقاری وجود داشت. و بعد رو به ناتالی می کنه و می گه: گوش کن، من ... خیرخواهی تو رو تحسین میکنم و فکر میکنم، ایده‌های خوبی داری، اما هیچ چیزی در مورد حقایق کار من نمیدونی. تو میتونی با مردم چت کنی ولی نمیدونی اونها چطور فکر میکنن. و از او می خواد که به طور نمایشی اخراجش کنه و ناتالی شروع می کنه:

-آقای بینگام! متاسفم به اطلاعتون برسونم که موقعیت شغلی شما در این شرکت، دیگه وجود نداره.

-آه، تو دیگه چه عوضی‌ای هستی؟

-من خانم کینر هستم و اینجا هستم تا در مورد آینده شما صحبت کنم

-آینده من؟ تنها کسی که میتونه منو اخراج کنه کریگ گریگوریه

-آقای گریگوری منو استخدام کردن تا این کارو براشون انجام بدم

-چه کاری انجام بدی؟ منو اخراج کنی؟

 

-آقای گریگوری منو استخدام کرده و تنها کسی هست که میتونه منو اخراج کنه

میدونی چیه؟ من با خودش صحبت میکنم

-آقای بینگام !

در اینجا رایان از صندلی بلند می شه و می ره، ناتالی دنبالش راه می افته، اما رایان به او می گه: نه، نه، نه، تو نمیتونی منو دنبال کنی. تو پشت صفحه مانیتوری، یادته؟

رایان باز هم از ناتالی می خواد که اخراجش کنه و اینبار:

- آقای بینگام، من اینجا هستم که به اطلاعتون برسونم، موقعیت شغلی شما دیگه وجود نداره

- من اخراجم؟

- بله، شما اخراجید

- هیچوقت نگو اخراجی

- تو آزادی که بری

- چرا؟

- این یه موقعیت خیالیه. چطور باید بدونم، چرا؟

- چراش مهم نیست. تو هیچوقت نمیدونی چرا

- مهمه که روی "چرا" تمرکز نکنیم و انرژیمون رو صرف آینده شما کنیم

- خب، من انرژی‌ام رو صرف تحت تعقیب قضایی قرار دادن شما میکنم، مگر اینکه شما یه دلیل قانع‌کننده برای اخراج من بیان کنین

- آقای بینگام، دلیل مهم نیست

- پس بدون دلیل منو اخراج میکنین؟ حالا واقعا باید به دنبال دادگاهی کردن شما باشم

- این موضوع رو شخصی نکنید، آقای بینگام

- شخصی؟ این شخصی‌ترین موقعیتی که شما تا حالا واردش شدین.

در اینجا رایان عملاً به کریگ و ناتالی نشون می ده که این روش نمی تونه جایگزین روش رو در رو باشه.

کریگ تصمیم می گیره که رایان و ناتالی رو به یک سفر کاری مشترک بفرسته تا ناتالی با اصول کار آشنا بشه. در هواپیما، مکالمه ای بین ناتالی و رایان برقرار می شه:

- ناتالی، فکر میکنی اینجا ما چیکار داریم میکنیم؟

- ما افراد تازه بیکار شده رو از نظر جسمی و روحی برای به دست آوردن کار جدید آماده میکنیم، در حالیکه اثرات قانونی‌اش رو کم میکنیم

- این چیزیه که ما عرضه میکنیم نه کاری که میکنیم.

- خب، پس ما چیکار میکنیم؟

- ما اینجاییم تا جهنم رو قابل تحمل کنیم. روح‌های زخمی رو از رودخانه وحشت عبور بدیم تا جایی که امید کم کم پدیدار بشه و بعدش قایق رو متوقف کنیم، اونها رو بندازیم توی آب و مجبورشون کنیم، شنا کنن

در حقیقت در اینجا رایان می خواد ناتالی رو کمی از هیجان زدگی ناشی از اعتماد به تکنولوژی و البته جوانی دربیاره و اون رو بیشتر با حقیقت کاری که در حال انجامش هستن آشنا کنه.رایان عملاً به او می فهمونه که نمی شه صرفاً به یه تماس به یه نفر گفت که یکیاز مهمترین چیزهای زندگیش رو داره از دست می ده. ناتالی در روند کار بیشتر با واقعیتها روبرو می شه. در یکی از جلسات، با مردی مسن روبرو می شن که دیالوگ جالبی بینشون برقرار می شه و ناتالی متوجه می شه که رایان کاملا به این کار مسلطه و می دونه که باید چطور با افراد در شرف اخراج صحبت کنه والبته تا حدی هم این رو متوجه می شه که مخصوصاً در این مورد خاص فقط مواجهه رو در رو جواب می ده. این مکالمه از این قراره:

- پیشنهاد میکنی، چی به بچه‌هام بگم؟

- شاید شما اثرات مثبت تغییر شغلتون روی بچه‌هاتون رو دست کم گرفتین

- اثر مثبت؟ من الان سالانه حدود 90 هزار دلار درآمد دارم یه آدم بیکار چطور؟ 250 دلار در هفته؟

- این یکی از اون اثرات مثبته؟ ما بهم نزدیکتر میشیم، چون من نمیتونم رهن خونه‌ام رو بدم، پس شاید بتونیم بریم به یه آپارتمان کوچیک یه خوابه خراب شده، یه جایی و فکر کنم بدون مزایا. من میتونم دخترم رو از یه جور تنگی نفس، رنج میکشه، رو بغل کنم در حالیکه نمیتونم پول دواهاشو بدم

- خب ... تحقیقات نشون دادن که کودکانی که مشکلات روحی کمی دارن، تمایل دارن کنار بیان با خودشون، بعنوان یه روش درمانی

- برو گم شو.این چیزیه که بچه‌هام فکر میکنن

در اینجا رایان می گه:

- تحسین فرزندانت برات مهمه؟

- آره، بود

- خب، من فکر کنم اونها هیچوقت تورو تحسین نکردن، باب

- هی، عوضی، تو قرار نیست منو دلداری بدی

- من روانشناس نیستم، باب، من زنگ بیدار باشم

- تو میدونی چرا بچه‌ها قهرمان‌ها رو دوست دارن؟

- چه میدونم؟

- بچه‌ها قهرمان‍‌ها رو دوست دارن چون اونها به دنبال آرزوهاشون میرن

- خب من نمیتونم تو آرزوهام غرق بشم

- نه، ولی میتونی آشپزی کنی

- چی داری میگی؟

- سوابق تو میگه که در زمینه هنر آشپزی فرانسوی، تحصیل کردی. بیشتر دانش‌آموزها توی رستوران‌ کنتاکی کار میکردن اما تو توی رستوران الپیکادور کار میکردی تا درآمدی داشته باشی. بعدش تو از کالج اومدی بیرون و اومدی اینجا مشغول به کار شدی. اونها اولش چقدر بهت پول دادن تا بی خیال آرزوهات بشی؟

- سالی 27 هزار تا

- و کی میخوای دست از این کار بکشی و به دنبال چیزی که خوشحالت میکنه، بری؟ من آدمهایی رو دیدم که تمام عمرشون در یه شرکت کار کردن. آدمهایی دقیقا مثل تو. سر وقت میان و سر وقت میرن و هیچوقت یه لحظه خوش ندارن. حالا تو یه فرصتی داری، باب. این یه تولد تازه است. اگه برای خودت مهم نیست به فکر بچه‌هات باش!

این صحبتهای رایان، باب رو به شدت تحت تأثیر قرار می ده و متقاعدش می کنه که باید به دنبال رسیدن به آرزوهاش باشه تا خانواده اش به او افتخار کنن.

در یکی دیگه از موارد که ناتالی اصرار داره خودش اخراجش کنه، با زنی روبرو می شن که از همه چیز خبر داره و در نهایت با خونسردی تمام می گه من دقیقاً می دونم باید چیکار کنم. یه پل قشنگ کنار خونه‌مون هست. میتونم از روش بپرم پایین. ناتالی از شنیدن این حرفها بشدت تحت تأثیر قرار می گیره و می ترسه که اون زن، گفته اش رو عملی کنه. رایان او رو دلداری می ده که ما کارمون همینه. ما داریم مردم رو به نوعی آواره می کنیم، پس این عکس العملها طبیعیه، مردم همیشه از این حرفها میزنن. این یه قسمت از کاره. رایان به نوعی به صحبتهای قبل تر خودش اشاره می کنه و انگار که می خواد به ناتالی بگه یادته بهت گفتم ما اینجاییم تا جهنم رو قابل تحمل کنیم. این عکس العمل مردم در برابر جهنمه وبرای همینه که من می گم نمی شه از طریق چت و برقراری یه تماس مجازی این کار رو انجام داد.

در ادامه، ناتالی در مورد اتفاقی که برای خودش افتاده متوجه می شه که حق با رایانه و نمی شه به همین راحتی قصر آرزوهای یه آدم رو فرو ریخت.

 او به رایان و الکس می گه که دوست پسرش، برایان، ترکش کرده و رابطه رو تنها با یه پیامک تموم کرده: فکر کنم وقتشه که آدمهای دیگه‌ای رو ببینیم

الکس می گه: اون با یه پیامک، ازت جدا شد؟ و رایان ادامه می ده: اینم یه جور اخراج کردن آدمها از طریق ایترنته. این حرف اگرچه برای ناتالی سنگینه و ناراحتیش رو بیشتر می کنه و به نوعی زخم زبون محسوب می شه اما درستی حرف رایان رو ثابت می کنه.

ناتالی که به طبیعت کارشون پی برده و متوجه شده که نمی شه به ماجرا احساسی نگاه کرد و باید تلاش کنه تا جهنم رو برای دیگران قابل تحمل کنه، مجبور می شه کمی محکم بودن رو تمرین کنه. او در مورد اخراج پیرمردی به اسم آقای ساموئلز بعد از دادن خبر اخراج به او و شنیدن صحبتهای او و ارائه راهنمایی، بعد از چند باری که او رو صدا می زنه و او در حال گریه کردنه و به حرفهای ناتالی گوش نمی ده، ناتالی اسمش رو سرش فریاد می زنه؛ آقای ساموئلز! و سپس نگاهی به لیست بلند پیش روش می اندازه و مکثی می کنه. گویی اصلاً دیگه دلش نمی خواد کسی رو اخراج کنه.

ث- زوج جوان

در بخشی از فیلم با زوج جوانی آشنا می شیم به نام جیم و جولی (خواهر کوچکتر رایان) که قصد دارن ازدواج کنن. خواهر دیگر رایان با او تماس می گیره و می گه که ماکتی از تصویر جیم و جولی رو براش فرستاده تا او در سفرهایی که داره اون رو جلوی برخی ساختمونهای مهم قرار بده و ازش عکس بگیره تا این زوج جوان یه عکس یادگاری از اونجا داشته باشن. رایان که پیش تر نظرش رو در مورد عکس گفته، از این کار سر در نمی آره و مقاومت می کنه. خواهرش می گه که رایان! می دونم اینجور کارا چقدر برات سخته ولی لطف کن و فقط چند تا عکس بگیر.

جلوتر، رایان ماکت رو جلوی ساختمان فرودگاه سنت لوئیس گرفته، و ناتالی در حال عکس گرفتنه. ناتالی می گه:- نمیفهمم، خواهرت چرا از این عکس‌های دروغی میخواد؟

- خواهرم دیوونه است. فکر میکنه این کار جالبیه.

- نه، منظورم اینه که چرا خواهرت یه عکس دروغی از جلوی فرودگاه سنت لوییس میخواد؟ اینکه چرا اون اینهمه یادگاری از جاهایی میخواد که اصلا نرفته، برای من عجیبه.

ناتالی و مخصوصاً رایان این کار رو مسخره می دونن و براشون بی معنیه. مخصوصاً رایان که عکسهای واقعی رو هم بی ارزش می دونه، چه برسه به عکسهای ساختگی. به نوعی این عدم درک، از نوع عدم درک بین رایان و ناتالی درباره تماسهای مجازی و حضوریه که اینجا به شکل دیگه ای تجلی کرده و رایان در ادامه و در زمان مراسم عروسی خواهرش به فلسفه این کار پی می بره، جاییکه به خواهرش می گه:

- عکسهایی که خواسته بودی رو آوردم

- میتونی اونجا بذاریش

رایان وقتی جلو می ره تاعکس رو روی تابلو بچسبونه، می بینه که اونها این سفارش رو به افرادی در ایالتهای دیگه هم دادن و حالا نقشه ای از ایالات متحده دارن که پر از عکسه و گویی اونها به همه ایالتها سفر کرده اند:

- اونجا خیلی از این عکسها داری، دیگه جایی نمونده

- میدونم، خیلی عالیه

- هر کسی یه چیزی فرستاده

- کی این ایده رو بهتون داده که اینقدر قابل توجهه؟

- خب من و جیم بیشتر پس اندازمون رو توی بخش املاک هدر دادیم. در بخش مسکن سرمایه‌گذاری کردیم. جالبه ولی ما پولمون رو از دست دادیم. ماه عسل توی این شرایط بنظر خیلی عملی نیست. خب، پس میدونی، ما فکر کردیم چون ما نمیتونیم سفر بریم، معنی‌اش این نیست که نمیتونیم عکس داشته باشیم  

این از همون زوایای جدیده که رایان در اون تخصص داره. نگاهی متفاوت به یک مشکل؛ مشکل اقتصادی. اونها فلسفه شون اینه که حالا که پول به اندازه کافی نداریم، دلیل نمی شه که از با هم بودنمون لذت نبریم و به نظرم تا حدی روی نظر رایان در مورد عکس و روابط انسانی تأثیر گذاشته.

ج- پایان داستان

پایان  داستان، به نظرم یکی از بهترین پایانهاییه که تا حالا خوندم و دیدم و جای تحسین داره. در پایان فیلم چند اتفاق مهم می افته که در ادامه به ترتیب به اونها می پردازم.

1- رایان در بازگشت از سفری که به شیکاگو داشت تا الکس رو ببینه و بعد متوجه شد که الکس اونی نیست که رایان فکر می کرده، بدون اینکه به یاد مسافتی که تا به حال با هواپیما طی کرده باشه در افکار خودش غوطه وره که ناگهان مهماندار اعلام می کنه:

 خلبان به اطلاع من رسوند که الان از روی شهر دبک عبور میکنیم که شاید برای بیشتر شما اهمیتی نداشته باشه ولی برای یکی از مسافرین ما خیلی مهمه چون اون الان رکورد 10 میلیون مایل پرواز رو شکست.

مهماندارها به همراه خلبان می آن تا به رایان تبریک بگن و جایزه او رو بهش بدن. اونها انتظار دارن با فردی روبرو بشن که به شدت هیجان زده شده، چرا که به گفته خود رایان تعداد افرادی که این رکورد رو زدن از افرادی که روی ماه پا گذاشتن هم کمتره. اما گویا رایان اونقدر ها هم هیجان زده نیست. خلبان به او می گه: تو جوون ترین کسی هستی که این رکورد رو شکسته. نمیدونم این همه وقت رو از کجا آوردی و سپس کارتی رو به رایان می ده و می گه:

بفرمایید. هفتمین کارتی که ساختیم. یه کلوپ کوچیک. ما از وفاداریت قدردانی میکنیم.

رایان می گه:

- میدونی چقدر درباره این لحظه فکر میکردم؟ گفتگویی که در این لحظه با هم داریم رو تمرین میکردم

- واقعا؟

- چی میخوای بگی؟

- میدونی، یادم نمیاد

- بسیار خب. این اتفاق برای همه ما میفته

تو اهل کجایی؟

من اهل اینجا هستم

در حقیقت رایان به این پی برده که هدفی که دنبالش بوده اونقدرها هم چیز مهمی نیست و حالا که بهش رسیده اونقدرها هم که فکر می کرده هیجان انگیز نیست و حالا باید بره سراغ یه هدف دیگه تا آروم آروم به مرگ نزدیکتر بشه و البته باز هم رایان است و تنهایی و خانه ای که برای او به وسعت آسمانه. اما اینبار رایان قدر روابط انسانی رو می دونه و شروع می کنه به نوعی محبت کردن به کسایی که دوستشون داره و حالا دیگه براش مهم هستن.

2- او با دفتر خطوط هوایی که کارت رو به او اهدا کرده بودن تماس می گیره و می گه:

من میخوام یه مقدار از رکوردم رو منتقل کنم. میتونم یه حساب به نام جیم و جولی میلر باز کنم؟

- چقدر از حسابتون رو می خواین منتقل کنین؟

- دور زمین رو گشتن، چقدر میشه؟

- ما بلیط‌های دور دنیا داریم. هر کدومشون 500 هزار مایل هستن

رایان تصمیم می گیره تا با هدیه کردن بخشی از حسابش به جیم و جولی اونها رو به آرزوشون برسونه و اینبار واقعاً به یک سفر دور دنیا برن.

3- در همین لحظه مدیر شرکت به اتاق رایان می آد و به او در مورد زنی می گه که ناتالی اخراجش کرده بوده و حالا خودش رو از پل نزدیک خونه اش به پایین انداخته. رایان سئوال می کنه: ناتالی حالش خوبه؟ و کریگ جواب می ده:

ناتالی کارش رو ول کرد. یه پیامک زده. هیچ کس دیگه هیچ احترامی سرش نمیشه و از رایان می خواد که به سفرهاش ادامه بده. او می گه که انجمن سی.تی.سی ویدئو کنفرانس رو ممنوع کرده تا روش تحقیقات بیشتری انجام بگیره. رایان می پرسه: برای چه مدت منو میفرستی سفر؟ و کریگ جواب می ده: میخوایم بذاریم همینطور سفر کنی اگه به جایی رسیدی، برامون کارت پستال بفرستی.

 

اینجا چند نکته مهم وجود داره. یکی اینکه صحبت کریگ در مورد روش خداحافظی ناتالی از کار، در حقیقت نتیجه گیریه داستانه از اینکه اگه قراره با اونها خداحافظی کنیم، یا یه رابطه رو قطع کنیم و یا بی یکی بگیم که داره چیز مهمی رو از دست می ده، باید برای اونها احترام قائل بشیم و وقت و هزینه صرف کنیم تا اونها هم با شرایط کنار بیان و صرفاً نمی شه با یه تماس یا یه پیامک همه چیز رو تموم کرد(این توصیه ایه که من همیشه به دوستان و اطرافیانم می کنم که اگه می خواین یه رابطه رو با دلیل تموم کنین، همونطور که برای شروعش و برای پرورش دادنش وقت صرف کردید، باید برای طرف احترام قائل بشید و این حق رو بهش بدید که دلایل شما رو بشنوه، حرفهاشو بزنه، و بتونه با شرایط کنار بیاد. نه اینکه گوشی رو بردارید و بگید: الو، سلام. من فکر می کنم ما دیگه به درد هم نمی خوریم و باید تمومش کنیم. کاری نداری؟ خداحافظ. و بعد هم هرچی طرف تماس بگیره یه خانومه بیاد و بگه: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد. اینم نتیجه گیری اخلاقی، حالشو ببرید!)

4- رایان نامه ای رو برای ناتالی می فرسته که در اون تواناییهای او رو برشمرده و از کسی که احتمالاً قراره اونو استخدام کنه می خواد که کاملاً به او اعتماد کنه.  

برای کسی که اهمیت میده

من حتی نمیتونم تعداد افرادی که در طول عمرم

اخراج کردم، رو بشمرم

اونها آنقدر زیاد بودن که حالا فراموش

کردم، چطوری یه نفر رو استخدام میکنن

ما هیچوقت همدیگر رو ملاقات نکردیم ولی میخوام

بدونین که خیلی خوش شانسید که ناتالی کینر رو دارین

توصیه من؟

اونو قبول کنین و اصلا به گذشته نگاه نکنین

انتخاب اون بهترین تصمیمی که

طی مدت‌ها میگیرین

۵- در بخش پایانی فیلم با دیالوگهایی جالب و دوست داشتنی روبرو هستیم. مخاطب، به همراه روند داستان به نقطه ای می رسه که احساس می کنه واقعاً این شغل و پول و خونه و ماشین و خرید کردن نیست که اساس زندگیش رو تشکیل می ده (هرچند وجود اونها هم زندگی رو بهتر می کنه و وجود بعضیاشون لازمه) بلکه روابط انسانی، عشق، معنویت (به معنای عام کلمه)، دانش، دنبال کردن رؤیاها و لذت بردن از زندگیه که اصله. مخاطب به این نتیجه می رسه که حتی در شرایط بد مالی هم امکان لذت بردن از زندگی وجود داره و اینکه اگه زندگی آدم خلاصه بشه توی داخل شدن به محل کار و خارج شدن از اونجا و بعد برگشتن به خونه با خستگی تمام و خوابیدن و دوباره فردا همین روند ادامه پیدا کنه بدون اینکه آدم از کارش لذت ببره و یا به کسایی که دوستشون داره بپردازه، و از پیگیری رؤیاهاش(حالا هرچی که می خواد باشه) دست بکشه واقعاً زندگی بی روح و بی هدفی خواهد داشت.  

- خب، من امید زیادی ندارم و واقعا نمیدونم کی اوضاع بهتر میشه، افراد بیکار زیادی هستن و واقعا نمیدونم کی بالاخره به روزنه امیدی میرسم.

- چیز زیادی نمیتونم بگم. صحبت از افتخار، افتخار کردن به بچه‌هام

- فکر میکنم عصبانیت از این حقیقت ناشی میشد که من دیگه به درد نمیخوردم

- من میگم، میدونی، آ... بدون دوستان و خانواده‌ام نمیتونستم موفق بشم

- اگه این کارو خودم میخواستم انجام بدم برام خیلی سخت تر بود

- وقتی صبح بیدار شدم و اطراف رو نگاه کردم، همسرم رو دیدم. اون حس هدفدار بودن رو بهم میداد

- موضوع پول نیست. پول میتونه شما رو گرم نگه داره. هزینه گرم کردن خونه‌تون رو بده. میتونین باهاش یه پتو بخرین. ولی نمیتونه به اندازه وقتی که همسرم منو در آغوش میگیره، منو گرم کنه

 - اجازه بدین بیدار شم، اجازه بدین برم بیرون. اجازه بدین چیزی پیدا کنم. حالا فرزندانم، هدف من هستن، خانواده‌ام

۶- در سکانس پایانی، رایان میره به فرودگاه، به تابلوی مقصدها نگاه میکنه، یکی رو انتخاب می کنه و میره و در اینجا آخرین دیالوگ فیلم رو می شنویم:

امشب بیشتر آدمها وقتی به خونه‌هاشون برن، سگ‌هاشون و بچه‌های پرسر و صدا بهشون خوش‌آمد میگن. همسرانشون درباره روزی که داشتند سوال میپرسند و شب با هم میخوابند. 

ستاره‌ها از مخفیگاهشون در روز بیرون میومدن و اونی که نورش از بقیه بیشتر بود راهنمای من برای مقصد پروازم بود

و در نهایت تصویری از پهنه آسمان رو می بینیم که رایان اهل اونجاست


پایان

 

 

نظرات (۵)

هنوز نتونستم کامل بخونمش،از یه طرف فیلمشم ندیدم! پست بعدی وبلاگمو لینک میکنم به این مطلب تو که هر کی سر زد و دوست داشت بیاد بخونه، من که شخصا حال میکنم با این جور بحثا
پاسخ:
ممنونم حسین جان. در ضمن برای مطالبت می خواستم نظر بدم ارور می داد.
این بلاگفا خیلی ارور میده،خودمونم کلافه کرده ، خوشحال میشم،راجع به داستانهایی که نوشتمم کامنت بذار
سلام  یادداشت جالبی بود پس نقد و بررسی بقیه فیلم ها رو کی می نویسید؟
پاسخ:
اگر خدا بخواد به زودی
سلام  همین الان دیدمش عالی بود :))
پاسخ:
مخلصیم قربان
  • محمد پورچریکی
  • سلاممن واقعا حض!(شایدم حذ ، هظ یا ... ) میکنم وقتی میبینم آدمایی مثل شما انقد دقیق فیلم می بینن. انقدر خوب تحلیل مکنین و انقدر با حوصله نقد خودتونو از فیلم می نویسین.اگه بخوام یه فیلم رو نقد کنم حداکثر چند جمله که بعد از فیلم به هم فیلمیام میگم.در مورد فیلمup in the airباید بگم کهواقعا شخصیت رایان و ایدهاش و تغییراتی که داشت جالب بود.جرج کلونی واقعا خوب بازی کرده بود حرکاتش فوق العاده بودن.گفتنی برای این فیلم زیادهموفق باشین.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی