نوزیوا

قلبها را باید شست، جور دیگر باید زیست

نوزیوا

قلبها را باید شست، جور دیگر باید زیست

آخرین مطالب

به نام خدا

 

1

چشمانش از حدقه بیرون زده بودند. دهانش خشک شده بود و نفسهایش به شماره افتاده بودند. پاهایش را به سختی تکان داد و خودش را بالای سر هستی رساند. نگاههای وحشت زده و ملتمسانه هستی گویی قلبش را از جا می کند. زانوانش سست شدند و ناخودآگاه روی زمین نشست. دستش را که آشکارا می لرزید زیر سر هستی برد و ناگهان تمام بدنش از حرارتی که حس می کرد یخ زد. نمی خواست چیزی را که دستش گواهی می داد باور کند. با ناباوری تمام به هستی نگاه می کرد که ناگهان چشمش به قطره سرخ رنگی افتاد که از بالا تا پایین رادیاتور کنار اتاق را طی کرده بود و بر روی موکت صورتی رنگ اتاق چکیده بود. حالا دیگر چشمانش هم به اتفاق شومی که افتاده بود شهادت می دادند. ترس همه وجودش را فرا گرفته بود و نمی دانست باید چکار کند؟

ناگهان تصمیمی گرفت و با شتاب به سمت تلفن کنار تختخواب بلند شد تا اورژانس را خبر کند، اما چیزی مانع رفتنش شد. سرش را برگرداند. هستی بود که دستش را محکم گرفته بود و معصومانه به او خیره شده بود. با صدایی لرزان و آهسته که به سختی شنیده می شد گفت:«نرو عزیزم! همینجا کنار من بمون، تنهام نذار!». جاوید نگاهی به دستش انداخت که حالا دیگر کاملاً سرخ شده بود. در این میان قطره کوچکی از گوشه چشم جاوید سرازیر شد و شکوفه ای سرخ رنگ بر روی لباس هستی جوانه زد.

جاوید صورتش را به صورت هستی چسباند و لبهای او را بوسید. هستی آخرین نگاه محبت آمیزش را نثار جاوید کرد و با لبخندی بر لب گفت:«دوستت دارم». لحظه ای بعد لبخند بر روی لبهای سرخ هستی خشکید و آهنگ زندگی اش خاموش شد. عرق سردی بر روی پیشانی جاوید نشسته بود و سیل اشک امانش نمی داد. سرش را روی سینه هستی گذاشت و چشمانش را بست. گویی هرگز چشمانش را باز نخواهد کرد.

2

به سرعت از پله ها بالا رفت و خودش را به اتاق انتهای راهرو رساند. با عصبانیت در را باز کرد و داخل اتاق شد. امیر علی با دیدن صورت برافروخته جاوید از جایش بلند شد و سعی داشت او را آرام کند. جلو رفت و هنوز زبانش «لام» سلام را ادا نکرده بود که جاوید یقه اش را گرفت و او را محکم به دیوار کوبید و با صدای بلندی فریاد زد:«مردک بی شعور! مگه من هزار بار نگفتم این معامله ی آخری کار دستمون می ده؟! نگفتم؟! من دو هفته نبودم ببین چه گندی به شرکت من زدید. دیگه نمی تونیم سرمونو جلوی رقبا بلند کنیم». امیر علی که از ترس خشکش زده بود گفت:«چ چ چرا قربان ولی آقای مهندس صفایی دستور دادن». جاوید فریاد زد:«اون مهندس صفایی غلط کرد با تو. به حساب اون هم بعداً می رسم». در همین حال یقه امیر علی را رها کرد و به طرف در برگشت. هنوز به در نرسیده بود که سرش را به عقب چرخاند و گفت:«در ضمن شما اخراجید. از فردا نبینمتون» و در را به شدت به هم کوبید، از پله ها پایین رفت، سوار اتومبیلش شد و رفت

3

از صبح که چشمانش را باز کرد، حس غریبی داشت؛ آمیزه ای  از خوشحالی و حسرت. از طرفی خوشحال بود که همسرش بعد از 15 روز سفر کاری به خانه بر می گردد و از طرفی، حسرت روابط عاشقانه و صمیمی ماههای اول زندگیشان لحظه ای او را رها نمی کرد. دلش برای صدای گرم و حرفهای عاشقانه ای که جاوید در گوشش زمزمه می کرد تنگ شده بود. دوست داشت چشمهایش را می بست و جاوید ساعتها در گوشش نجوا می کرد. اما این آرزوی هستی این روزها جایش را به یک احساس داده بود؛ احساس می کرد دیگر برای جاوید اهمیتی ندارد و همه فکر و ذکر او شرکتی شده است که با دوستانش تأسیس کرده. او اوایل این تغییر رفتار جاوید و سرد شدن رابطه شان را به حساب مشغله زیاد جاوید می گذاشت و هر وقت دلش می گرفت و می خواست از بی مهری جاوید گله کند خودش را سرزنش می کرد که نباید چیزی بگوید، چرا که همسرش تمام تلاشش را برای بهتر شدن زندگیشان می کند و با این فکر که چند وقت دیگر با سرو سامان گرفتن شرکت، همه چیز مثل روز اول خواهد شد خودش را دلداری می داد. حالا مدتها از سرو سامان گرفتن شرکت می گذشت و جاوید باز هم غرق کار بود و رابطه شان سرد تر از پیش شده بود. با همه این احوال، هستی می خواست یک بار دیگر هم بختش را آزمایش کند.

از جایش برخاست، نگاهی به جای خالی و سرد جاوید در کنارش انداخت و از تخت پایین آمد. بعد از خوردن صبحانه از خانه بیرون رفت تا برای پذیرایی از شوهرش خرید کند. ساعتی بعد با پاکتهای بزرگی از چیزهایی که خریده بود به خانه بازگشت. بعد از اینکه خریدها را از پاکتها بیرون آورد و در جایشان قرار داد دوباره از خانه برون رفت. تمام مدتی که در آرایشگاه نشسته بود و آرایشگر با مهارت بر روی سر و صورتش کار می کرد، به جاوید می اندیشید و اینکه آیا اصلا جاوید دلش برای او تنگ می شود.

 به خانه که بازگشت، یکراست به سمت آشپزخانه رفت و شروع کرد به پختن غذای مورد علاقه جاوید. با همه سئوالاتی که در ذهنش دور می زد کارش را مصمم ادامه می داد. دلش گواهی می داد که روزهای خوش گذشته باز خواهند گشت.

میز شام را با دقت و سلیقه تمام چید و گلهای رز سرخ و سفیدی را که خریده بود داخل گلدان روی میز گذاشت. بعد به سمت اتاق خواب رفت، لباس صورتی رنگی را که جاوید دوسال پیش برایش خریده بود از کمد بیرون آورد و پوشید، موسیقی ملایمی گذاشت و منتظر آمدن جاوید ماند.

4

صدای چرخاندن کلید در هستی را از افکارش بیرون کشید. سریع از جا بلند شد و با لبخند همیشگیش به استقبال جاوید رفت. جاوید که از بگومگوی سختی که با مهندس صفایی کرده بود شدیداً عصبانی بود نگاه سردی به هستی انداخت و گفت:« سلام». هستی با لحنی مهربانانه گفت:«سلام عزیزم. خوبی؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود» سپس جلو رفت تا لبهای جاوید را ببوسد. جاوید دستش را بر روی لبهای هستی گذاشت، او را به عقب راند و گفت:«خسته ام می خوام بخوابم» هستی گفت:«شام نمی خوری؟ غذایی که خیلی دوست داری برات درست کردم». جاوید با تحکم پاسخ داد:«گفتم که خسته ام. شام هم نمی خورم» و به اتاق خواب رفت. بغضی آشنا گلوی هستی را می فشرد و تمام امیدش نا امید شده بود. سر میز شام برگشت، سرش را روی میز گذاشت و از شدت خستگی به خواب رفت.

هستی ناگهان با صدای مرد همسایه که مشغول تعمیر کولر خانه اش بود از جا پرید. نگاهی به ساعت انداخت. دو ساعت می شد که جاوید به خانه آمده بود. با خودش فکر کرد که تسلیم شدن به این شرایط جایز نیست و باید کاری بکند. از کنار میز بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت، در اتاق را باز کرد و به آرامی صدا زد:«جاوید جان! عزیزم! بلند می شی با هم شام بخوریم؟». جاوید که با صدای هستی از خواب بیدار شده بود گفت:« مگه نگفتم شام نمی خورم؟!». هستی چراغ رو روشن کرد و به نرمی پاسخ داد:«چرا عزیزم، گفتی ولی من بدون تو...» جاوید از روی تخت بلند شد و با عصبانیت فریاد زد:«چراغو چرا روشن کردی؟! بابا می گم می خوام بخوابم. چرا راحتم نمی ذاری؟» هستی که دیگر نمی دانست چه باید بکند به طرف جاوید رفت تا خودش را در آغوش او رها کند. اما جاوید باز هم فریاد زد:«ولم کن!» و هستی را به عقب هل داد. هستی که از فرط خستگی و ناامیدی یارای مقاومت نداشت عقب عقب رفت و با پشت سر به تیزی لبه رادیاتور کنار اتاق خورد و بر روی زمین افتاد.

5

ناگهان احساس کرد کسی او را تکان می دهد. چشمانش را که از وحشت دیدن فاجعه ای که اتفاق افتاده بود بسته بود به آرامی و با ترس باز کرد. چشمان زیبای هستی را دید که به صورت او زل زده بودند. با شگفتی از جا بلند شد و به صورت هستی خیره ماند. هستی که از واکنش جاوید تعجب کرده بود گفت:«عزیزم من بدون تو نمی تونم چیزی بخورم. گفتم بیدارت کنم با هم شام بخوریم.

جاوید که هنوز بهت زده به صورت هستی نگاه می کرد، سر او را به سینه چسباند و گونه اش را غرق بوسه کرد. صورت هستی از باران اشکهای جاوید تر شد و چشمان او هم شروع کردند به باریدن.

جاوید با صدایی لرزان گفت:«عزیزم! منو ببخش. من خیلی به تو بد کردم. تو همه هستی منی و من با رفتارم هستیم رو از خودم گرفتم. دوستت دارم». هستی که بغضش سر باز کرده بود و گریه امانش نمی داد به سختی گفت:«دلم خیلی برات تنگ شده بود. نه به اندازه ی 15 روز، به اندازه ی همه این یک سال و نیمی که خودت رو از من گرفته بودی. من هم دوستت دارم» جاوید لبهای سرخ هستی اش را بوسید. بعد از چند دقیقه ای که در آغوش هم گریستند هستی با خنده گفت:«عزیزم بریم شام بخوریم» و اشکهایش را با دست پاک کرد.

جاوید دست هستی را گرفت و با هم به طرف میز شام رفتند، در حالی که لباس صورتی رنگ هستی پر شده بود از شکوفه های سرخ.

پایان

 

  • مسیحا

حتماً همه بارها شاهد این صحنه بودیم که روی شیشه عقب ماشینی که مدتهاست شسته نشده و خاک گرفته، نوشته شده باشه «لطفاً مرا بشویید!». اتفاق جالب و بسیار خوبیه. ممکنه بگید:«چی؟!! تو حالت خوبه؟!! چه طور می شه این که یه نفر بیاد رو شیشه ماشین آدم این جمله رو بنویسه خوب باشه؟ این هم نشون می ده که چقدر آدم بیکار زیاده که وقتشون رو برای نوشتن رو ماشینهای کثیف صرف می کنن و هم اصولا دخالت تو کار دیگرانه و چه بسا نوشتن این جمله و یا جمله ای مشابه باعث شرمنده شدن صاحب ماشین جلوی دوست و آشنا بشه.»

خب، حرف درستیه. اما چطوره از زاویه دیگه ای بهش نگاه کنیم

من یا شما ماشینمون رو به خاطر گرفتاری زیاد، یا به خاطر این که خیلی به تمیزی اهمیت نمی دیم و یا به هر دلیل دیگه ای مدتهاست که نشستیم. حالا اتفاقی که می افته اینه که یه آدم بیکار پیدا می شه و با کثیف کردن دستش به من یا شما گوشزد می کنه که: «دوست من! ماشینت خیلی کثیف شده، بهتر نیست بشوریش؟ تمیز بودن ماشینت نشون دهنده اینه که خودت هم آدم تمیز و آراسته ای هستی». حالا به این سئوال جواب بدین که آیا این خوبه یا بد؟ من می گم این مسلماً چیز بدی نمی تونه باشه، چون آدم همیشه میدونه که اگه ماشینش تمیز و مرتب و آراسته نباشه، کسانی وجود دارن که دوست دارن همیشه تمیزی رو ببین و از دیدن یه ماشین کثیف احساس بدی پیدا می کنن و یه جوری صاحبش رو وادار می کنن که تمیزی رو رعایت کنه و ماشینش رو بشوره. این یه جورایی تشویق کردن دیگران به یک کار خوشایند و بر حذر داشتنشون از یه کار ناخوشاینده

تصور کنین اگه آدمها اینقدر که در مورد تمیز بودن ماشینهای دیگران حساس هستن، در مورد دل دیگران هم حساس بودن چه اتفاقی می افتاد. هر وقت دل من یا شما کثیف می شد و سیاهی و گرد و خاک روی اون می نشست، یه آدم بیکار(؟!!) پیدا می شد و روی دلمون می نوشت: «لطفاً مرا بشویید» و اینجوری بهمون گوشزد می کرد که: «دوست من! دلت خیلی خاک گرفته، نمی خوای بشوریش؟». خدا رو شکر دل ما آدمها مثل شیشه عقب ماشینمون نیست که همه بتونن ببینن که تمیزه یا نه. خداوند که پوشاننده عیوبه نمی ذاره که دیگران اسرار دل آدم رو بفهمن وگرنه خیلی جالب نمی شد. اما می خوام بگم که چقدر خوبه که کسانی که به ما نزدیکن مثل همسر، مادر و پدر، فرزند، دوست و ... حواسشون به تمیز یا کثیف بودن دلمون باشه و تا دیدن داره پاکی و تمیزیش رو از دست می ده بهمون تذکر بدن که دلمون رو بشوریم و البته ما هم در مورد نزدیکانمون همینطور.

**********************************************************

گفته اند: «المؤمن مرآه المؤمن، فرد با ایمان آیینه افراد باایمان دیگر است».

آیینه دو ویژگی مهم داره، یکی نشون دادن بدون کم و زیاد شخصیه که در مقابلش قرار گرفته و دیگری از یاد بردن اونچه که توش منعکس شده بعد از رفتن شخص. اگر همه ما در مقابل برادرها و خواهرهای دینی خودمون و به ویژه افرادی که بهمون نزدیک هستن این دو ویژگی رو داشته باشیم، بدی ها و بدخلقی ها و سیاهی ها از بین ما خواهند رفت و نیکی ها و خوش خلقی ها و روشناییها در بینمون افزوده خواهند شد.

البته خیلی تمرین می خواد که آدم بتونه به درستی عیوب دیگران رو بهشون نشون بده و بعد هم اونها رو فراموش کنه.

خدایا این توفیق رو به ما عطا کن که در مقابل برادرها و خواهرهامون مثل آینه باشیم و در مورد خودمون هم هر لحظه مراقب تمیز بودن و پاک بودن دلهامون باشیم و خودمون رو در آیینه مؤمنین ببینیم. آمین

  • مسیحا

اطلاعات فیلم

کارگردان Jason Reitman:

نویسندگان فیلمنامه: Sheldon Turner and Jason Reitman

بر اساس کتابی از:  Walter Kirn

سال تولید:  2009



الف_ آغاز داستان

- این چیزیه که در قبال 30 سال جون کندن برای شرکت گیرم میاد؟ اونا یه یویو مثل تو میفرستن اینجا تا بهم بگه از کار بیکار شدم؟ اونا باید به تو میگفتن که از کار بیکاری

- تو خیلی جرات داری که میای اینجا و تولید کننده درجه یک خودتون رو اخراج میکنی بعدش فردا میری خونه و بیشتر از تمام پولی که تا حالا به دست آوردی، گیرت میاد و من میرم خونه بدون هیچ پولی؛ لعنت به تو!

-فکر میکنم حسابی منو متحیر کردین. من نمیدونم این از کجا پیداش شد، حالا چطوری مثل یه مرد برم خونه و به زنم بگم که کارم رو از دست دادم؟

-شنیدم، از نظر فشاری که به آدم میاره، از دست دادن شغل مثل مرگ یکی از اعضای خانوادست اما شخصا احساس میکنم افرادی که براشون کار میکردم خانواده من بودن و حالا من مردم

-نمیتونم بیکار بودن رو تحمل کنم، من باید اجاره خونه بدم، من بچه دارم.

-نمیدونم چطوری در زندگی با خودت کنار میای اما مطمئنم یه راهی براش پیدا میکنی، وقتی بقیه ما در حال رنج کشیدنیم

اینها دیالوگهای ابتدایی فیلم هستند که به نظرم خیلی جالب و متفاوت اند. این دیالوگها، عکس العمل 6 نفر از کسانیه که خبر اخراجشون از شرکت محل کارشون رو در جریان تعدیل نیرو بهشون دادن. در ادامه و بعد از دیدن این عکس العمل ها به نفر هفتم می رسیم که با حالت ناراحتی و گریه از شخصی که در مقابلش نشسته می پرسه: تو دیگه چه عوضی ای هستی مرد؟ و در اینجاست که با شخصیت اول فیلم آشنا می شیم. شخصی که در شرکتی استخدام شده که کارش دادن خبر اخراج کارمندان شرکتهای دیگه به اونهاست؛ چراکه مدیران این شرکتها توانایی این کار رو ندارن و البته بعضی آدمها در مقابل شنیدن خبر اخراجشون دست به کارهای احمقانه ای می زنن و کار این شخص اینه که جوری خبر اخراج رو به افراد بده که براشون قابل پذیرش تر باشه و بتونن باهاش کنار بیان. نام این شخص Ryan Bingham با بازی George Clooney)) است.

  • مسیحا

عشق او

۱۰
شهریور

این روزها چه لطیف شده ام و چه جاری

عشق را درون رگهای روحم تزریق کرده است او

اویی که همیشه هست و هیچگاه خواب او را در بر نمی گیرد و مایی که خوابیم و ...

قال علی (ع) : الناس نیام و اذا ماتوا انتبهوا

امان از لحظه بیداری!!

یادم آمد که همیشه می گفتند: امان از لحظه غفلت...

اما لحظه ای که از خواب غفلت بیدار شویم و حقیقت را دریابیم وقتی است که "...لا تزر وازره وزر اخری..."(انعام-164)

عشق آدمی را از خواب بیدار می کند.

حالا که عشق را درون رگهای روحم تزریق کرده است او

چرا بیدار نشوم؟!!

********************

عشق را برای خود می خواهم و برای دیگران

اصلا برای همه عالم

که عشق بهانه خلقت عالم است

"و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون" (ذاریات- 56)

و عبادت را عشق باید و عشق شاید

ماه عشق نزدیک است و من سر از پا نمی شناسم

چرا که عشق را درون رگهای روحم تزریق کرده است او...

یا حق

 

  • مسیحا

پیاده رویی بود و دیواری؛و شاخه هایی از گل یاس که از پس دیوار سر برآورده بودند و رهگذرانی که بی توجه به بوی یاسهای زرد می گذشتند.

ناگهان زن زیبایی آمد. به دیوار رسید؛ بوی یاسها مستش کرد. ایستاد و به بالا نگریست و  گلهای یاس زرد را میهمان دستهای سپیدش کرد.

اتوبوس به راه افتاد؛ و من نام آن ایستگاه را "یاس سپید" گذاشتم...

اردیبهشت ١٣٨۵

  • مسیحا

سلام حسین جان؛ چطوری پسر؟ خوبی؟ خوش می گذره؟
هر چند مگه می شه به تو خوش نگذره؟!! تو الآن جات خیلی خوبه و از اون بالا داری به من لبخند می زنی و شایدم بعضی وقتا با دیدن من یه آه می کشی و برام تاسف می خوری که چرا مثل تو نیستم. دو شب پیش خوابتو دیدم رفیق. با همون لبخند همیشگی و با همون شوخ طبعی که جزیی از وجودت شده بود و البته با همون دل دریا که من اون سحر فهمیدم چقدر بزرگه. یادته حسین؟ اون شب که شب اول شعبان بود و توی مسجد دانشگاه تهران مراسم بود و بعد از مراسم که سحری رو با هم زدیم تا صبحش توی دانشگاه موندیم و کلی با هم گپ زدیم. یادته از دست مامورای حراست دانشگاه که می خواستن پرتمون کنن بیرون در می رفتیم؟ بعدش رفتیم دانشکده هنرهای زیبا که تو هر چند وقت یه بار یه سری بهش می زدی. خلاصه تا صبح کلی درد دل کردیم و گپ زدیم و تو چیزهایی رو برای من گفتی که به گفته خودت غیر از من و علی هیچ کدوم از رفیقات ازشون با خبر نبودن. و من اونجا بود که به دریا بودن دلت پی بردم. البته نه اینکه حالا که رفتی اینا رو بگم، نه همون موقع هم بعد از صحبت کردن با هم دیگه تا مدتها تو فکر بودم که چقدر کارت درسته. یادته چقدر خندیدیم ؟
بعد از اون چند بار دیگه هم توی دانشکده هنرهای زیبا دیدمت و هر بار می خواستم شمارتو ازت بگیرم که با هم بیشتر در تماسس باشیم اما تو گفتی اینجوری جالب تره آخه هر وقت که می اومدی خیلی اتفاقی می دیدمت و کلی با هم صفا می کردیم.
بعدش دیگه ندیدمت تا اینکه اون روز حدود ظهر اقبال بهم زنگ زد و خیلی بی مقدمه گفت که حسین متولی....
شوک خیلی بزرگی بود. به خصوص که من خودمم اون موقع در گیر یه ماجرای تلخ بودم و روحیه ام خیلی داغون بود. من نتونستم تشییع جنازه ات یا ختمت بیام . نه اینکه نخواستم یا وقت نداشتم ولی حالم انقدر بد بود که ترجیح دادم نیام و البته دوست داشتم آخرین تصویری که ازت داشتم همون لبخند قشنگی باشه که همیشه داشتی. یادمه بعدش که برای مراسم چهلمت اومدم و دیدم که نوشته اند: مهندس حاج کربلایی حسین متولی و بعد که اون عکسها رو ازت دیدم تازه فهمیدم که تو خیلی بزرگ تر از اونی بودی که من تو این سالها و حتی تو سالهای دانشگاه شناخته بودم.

روحت شاد و یادت گرامی باد

  • مسیحا

گل نسا

۲۶
اسفند

چشمامو که باز کردم دیدم سر صبحی از همون وقتی که نم نم بارون شروع شده بود، دو تا شکوفه نارنج دو طرف صورتت سبز شده؛ رایحه اش هوش از سرم برده بود.

نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، به صورتت نزدیک شدم تا بوی بهار رو از شکوفه های نارنج گونه هات بدزدم، اما عطر بهار نارنج تنت دیوونه ام کرد؛ چشمامو بستم و غرق رایحه ی بهشتی تنت شدم.

تو چشمای قشنگت رو باز کردی و نگاهم کردی.

من سرم رو پایین انداختم و گفتم: س...س....سلام

و ناگهان....

گونه هام تر شدند از بارش ابر سپید چشمات؛ با صدای لرزونم خوندم:

دونای(دونه های) بارون ببارین آرومتر

                                                 گلهای نارنج داره می شه پر پر....

و تو خندیدی در حالیکه هنوز چشمای قشنگت می باریدن و گفتی: سلام.

من از پنجره نگاهی به بیرون انداختم؛ افتاب زده بود ولی مضراب بارون هنوز داشت رو شیشه می نواخت.

سرم رو که برگردوندم تو نبودی، ولی عطر بهار نارنج خونه رو پر کرده بود.

بغض گلوم رو گرفته بود. این بار فریاد زدم:

گل نسای من رو میدند به شوهر

                                         خدای مهربون تو این زمستون

                                                                           یا من رو بکش یا اون رو نستون

بلند شدم دست بردم که چترم رو.....

اما نه، نمی خوام کسی اشکامو که حالا روی گونه هام سرازیر شدن ببینه.

نمی ذارم تو رو از من بگیرن باغ بهشتم!

اصلا می آم جلوی همه وا می ایستم می گم این گل نسای منه، هیشکی حق نداره ازم بگیردش.

می خوام دیوونه ی عطر بهار نارنج تنت بشم. می خوام هر روز صبح وقتی خوابی بیام و یه بوسه از شکوفه های نارنج بگیرم.

آخه تو گل نسای منی.

             بارون بارونه زمینا تر میشه                      گل نسا جونم کارا بهتر می شه

             گل نسا جونم غصه نداره                        زمستون می ره پشتش بهاره                          
لینک آهنگ بارون بارونه


  • مسیحا

خداوند ستاره ای را در دور دستها به تو نشان می دهد.

تو با خود می اندیشی این همان ستاره ی من است و به سویش پرواز می کنی.

می روی و می روی تا بالاخره به ستاره می رسی، اما جز مشتی سنگ و خاک چیز دیگری نمی یابی.نه نوری هست و نه چشمکی و تویی که بر روی ستاره تنها نشسته ای.

آنگاه ستاره ای دیگر...

تو می خندی و زمزمه می کنی :دیگر فریب نخواهم خورد.

ناگهان صدایی از درونت می گوید:تو ستاره به ستاره خواهی رفت و هیچ نخواهی یافت؛

جز اینکه هر بار بالاتر می پری

و فکر کن...

در پایان به روشنایی حقیقی خواهی رسید.

این است حکمت ستاره های چشمک زن.

یا حق

  • مسیحا

چهارمضراب عشق

۲۳
شهریور

خدایا!

تیشه روزگار بر ریشه دل زخمیم آهنگ عشق را می نوازد.

دستانش را می بوسم که جان خسته ام را با مضراب غم نوازش می دهد.

رنگ غم را به چهار مضراب عشق پیوند داده ای که دل را به تو گره می زند.

بنواز این دل را که صلاح مملکت خویش خسروان دانند و ما را که مملکت تو ایم چه رسد که شکوه بر زبان آوریم پس با این آهنگ می رقصیم که :

«بزم است و رقص است و طرب مطرب نوایی ساز کن»

نوایی که جان را به جانان رساند:

«یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید»

یا حق 

 

  • مسیحا

خط بهشت

۱۴
ارديبهشت

داستان خط بهشت قسمت اول:

هیچ کدوم از بچه های این خط نمی شناختنش.اولین بار بود که این طرفا می دیدنش، پیرمردی خوش سیما و چهارشونه با محاسن و موهای یکدست سفید که خیلی مرتب و صاف شانه شده بودند.شال سبز رنگی به کمر بسته بود.پیکان آبی رنگش رو که هنوز تمیز و سر پا بود جلوتر از صف ماشینهای بچه های خطی جلوی باجه روزنامه فروشی پارک کرده بود.

پیر مرد نگاه عجیبی داشت وچشمان روشنی که اگر بهشون دقیق می شدی می تونستی اعماق دلش رو توشون ببینی.دستانش ضمخت و پینه بسته بودند که نشان از روزهای پر کار و زحمت گذشته اش داشت.هیچ کدوم از بچه ها جرات نکردند جلو برن و براش خط و نشون بکشن که اینجا جای ماست و هیچ کس حق نداره مسافرای ما رو کش بره.

کاک حسن که از خطیهای قدیمی بود بعد از اینکه یک دور مسافر زده بود و داشت ماشینش رو انتهای صف پارک می کرد رو به بچه ها کرد و گفت:"این یارو کیه؟اینجا چی می خواد؟"حتی صبر نکرد بچه ها جوابش رو بدند.یه راست رفت سر وقت پیر مرد.همین که جلو رفت جذبه نگاه پیرمرد گرفتش،زبونش بند اومده بود.با صدای لرزانی گفت:"ای...ای...اینجا چی می خوای؟" پیر مرد جواب داد:"نگران نباش پسرم من با مسافرای شما کاری ندارم.مقصد من جای دیگه اس"

پیر مرد با صدای رسا و گرمی که داشت صدا زد:"بهشت....بهشت 4 نفر...بهشت..."

خطی ها که با شنیدن این جملات به مشاعر پیر مرد شک کرده بودند زدند زیر خنده.موضوع خوبی برای خنده پیدا کرده بودند.همه پیر مرد رو نشون می دادند و با صدای بلند می خندیدند.اصغر گاردان که بچه ها به خاطر مدتی که توی مکانیکی کار کرده بود بهش این لقب رو داده بودند در حالی که از خنده سرخ شده بود گفت:"بچه ها چه طوره ما هم این خط و تعطیل کنیم و از این به بعد تو خط بهشت کار کنیم!!" کاک حسن هنوز تحت تاثیر نگاه با معنای پیر مرد بود وفقط لبخند می زد.پیر مرد بدون توجه به خنده خطی ها مصمم تر به کارش ادامه می داد:"بهشت 4 نفر...بهشت"

دیگه توجه همه کسانی که جلوی دکه روزنامه فروشی مشغول خوندن خبرهای روزنامه های صبح بودند به سمت پیرمرد جلب شده بود.مرد میانسالی که در حال برداشتن روزنامه بود زیر لب گفت:"بیچاره پیر مرد.عقلش رو از دست داده."

پیرمرد توی کارش کاملا جدی بود.از هر کسی که از کنار ماشین آبی رنگش می گذشت می پرسید:"آقا شما نمی خوای بری بهشت؟-خانم شما بهشت نمی رید؟" اما هیچ کس به سئوال پیر مرد توجه نمی کرد.یک ساعت تمام بود که داشت صدا می زد .آفتاب دقیقا وسط صورتش می تابید و موها و محاسن سفیدش رو روشن می کرد.سراغ ماشین رفت و از توی داشبورد بطری آب رو برداشت.از زیر شال سبز رنگش کاسه نقره ای رنگ کوچکی رو که داخلش سوره ی مزمل حک شده بود بیرون آورد و مقداری آب داخلش ریخت.نور خورشید به آب می تابید وپیرمرد گویی کاسه ای پراز نور داشت. کاسه رو نزدیک لبهاش آورد،زیر لب ذکری گفت و آب رو نوشید.

ادامه دارد...

 روح الله دهقانی-اردیبهشت ۱۳۸۶

  • مسیحا